سلام
دیشب تا حدود ساعت سه بیدار بودم و هرکاری می کردم خوابم نمیبرد. صبح اما برای بیدار شدن زیاد اذیت نشدم. دیگه آماده شدم و رفتم آموزشگاه. کمی با خانوم عامری و آقای نویدی حرف زدیم و بعد رفتیم سر کلاس. امروز علی به خاطر تهدیدای دیروزم خیلی خوب بود. اغلب ساکت بود هرچند گاهی شیطنت می کرد. اما قابل اغماض بود. فقط دو روز دیگه باهم کلاس داریم و بعدش جمعه و بعد هم شنبه هستش که امتحان پایان ترمشونه.
دخترا هم مثل همیشه خوب کار کردن و آخر ساعت حسابی شیطونی کردن و می خواستن پنجشنبه رو تعطیل کنن. بعد هم وقتی کلاس تموم شد زینب یه دفترخاطرات کوچیک آورد و ازم خواست تا براش یادگاریبنویسم و نوشتم و براش آرزوی موفقیت کردم. از آموزشگاه که اومدم بیرون دیدم مامان تماس گرفته. بهش زنگیدم و گفت که توی راهن و برای ناهار می رسن. این شد که تا رسیدم خونه با بابا آماده شدیم و رفتیم رستورانی که همیشه می ریم و چلوکباب سلطانی گرفتیم و اومدیم خونه و منتظر رسیدن مامان و خواهری و داداشی شدیم. تا رسیدن بابا رفت ترمینال دنبالشون و منم میز ناهار رو چیدم و بعد از ورودشون و احوالپرسی و اینا نشستیم سر میز و با کلی حرف و گپ و خنده ناهار رو خوردیم. بعد هم من ظرف ها رو شستم و کمی ترجمه کردم و دراز کشیدم.
عصری هم مامان و خواهری رفتن جلسه قرآن و منم مشغول ترجمه شدم و تا الان هم مشغولم و احتمالا هروقت خسته بشم می خوابم.
همین دیگه!
راستی امروز کادر آموزشگاه رفتن سفر جمکران که من به خاطر ترجمه نتونستم برم.
شب بخیر
سلام
امروز صبح مثل هرروز ساعت ۸کلاسهام شروع شد و تا یازده و نیم سر کلاس بودم. بلافاصله بعد از کلاس هم رفتم خونه. ناهار مرغ و برنج از قبل بود و من فقط چند تا سیب زمینی به سفارش بابایی سرخ کردم و باهم خوردیم و کلی هم خندیدیم.
با مامان هم صحبت کردم و گفت یا فردا یا پس فردا میان.
ظهر خیلی سرم درد می کرد. خوابیدم تا حدود ساعت ۴. تا ساعت ۵ هم همینجوری بیکار بودم و بعدش کم کم فعالیت ها رو شروع کردم!
رفتم سراغ ترجمه و تا ساعت ۱۱ شب یه ریز ترجمه می کردم و البته فقط ۴صفحه پیش رفتم چون فونتش خیلی ریزه و طول می کشه تا یه صفحه تموم بشه.
از ساعت یازده هم به وبلاگهام ور رفتم و بالاخره موفق شدم ماهینامه رو بعد از بیست روز آپ کنم.
بعدشم که وبلاگ دوستام رو خوندم و ساعت دو بود خوابیدم.
سلام
امروز صبح ساعت ۷ با صدای جوجه از خواب پریدم و یه لحظه فکر کردم خواب موندم و دیرم شده! بعدش که خیالم راحت شد دیدم بابا هم بیداره و داشت آماده می شد که بره کانون بازنشستگی. زودتر از من از خونه رفت بیرون و منم کیک و شیر خوردم و راهی آموزشگاه شدم. آقای نویدی احوالپرسی کرد و پرسید که «کار اداریم» انجام شده یا نه؟!:دی
منم گفتم بعععععله!
بعدشم دیگه کلاسهام شروع شد و اولش کلی بچه ها ازم می پرسیدن که چرا دیروز نبودم و منم پیچوندمشون. فهمیدم که همسر آقی گرامی اومده به جای من. دیگه بعد از کلاسها هم سریع برگشتم خونه و دیدم بابا هنوز نیومده. بهش زنگ زدم که گفت رفته بوده مجلس ختم مادر عباس آقا و داره برمیگرده. منم اومدم پای کامپیوتر و کمی به ترجمه ور رفتم. بعدشم بابا اومد و اذان گفتن و هردو نماز خوندیم و ناهار رو که قرمه سبزی بود گرم کردیم و خوردیم. ظرفها رو شستم و کمی دیگه آنلاین بودم و بعد خوابیدم تا ساعت پنج و نیم. به شدت سردرد داشتم و یه لیوان نسکافه بعد از مدتها خوردم و خیلی بهتر شدم. بعد هم نشستم پای ترجمه تا وقت اذان. بابا رفت مسجد و منم همون موقع نماز خوندم و کمی میوه خوردم و دوباره کارم رو ادامه دادم. بعد هم بابا اومد و دیدم بععععععععله! برا انبه خریییییییییده! کلی ذوقمولک شدم و ثانیه شماری می کردم برای ساعت یازده که رستگاران شروع بشه و منم انبه بخورم! ساعت یازده دیگه کارم رو تعطیل کردم و رفتم پای تی وی. با بابا انبه و میوه خوردیم و بعد از فیلم هم که قسمت آخرش بود اودم اینجا.
قبلش هم رفتم یه سر به وبلاگ جوجه ها زدم و دیدم مامانشون براشون یه آ~ تولد رفته به چه مفصلی!
عاشقتونم کوچولوهای نازنین
تولدتون برای همیشه مبارک باشه...