´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۳۰ مرداد- رمضان مبارک

سلام 

امروز صبح حدود ساعت ۸ بیدار شدم و مشغول ترجمه شدم 

دیشب تا ساعت سه بیدار بودم 

خیلی خسته بودم اما باید هرجوری بود این ترجمه رو تموم می کردم 

تا ظهر مدام مشغول بودم و بعد که داداشی اومد ناهار که باقالا پلو با ماهی بود خوردیم و رفتم زرپ!! خوابیدم. بعد از ظهر هم حدود ساعت ۴ بیدار شدم اما خواهری مجبورم کرد به خونه تکونی تا ساعت ۷ شب که کلی اتاق رو تمیز کردیم و تغییر دکوراسیون دادیم. بعدشم تا ساعت ۱۱ مشغول ترجمه بودم و خوشبختانه تموم شدم و کلی جیغ و دست و سوت و غیره از برای خودمان فشاندیم و بسی ترکیدیم از شدت خستگی!
بعدشم با مامان اینا برای اولین بار و از سر خوشی جومونگ دیدیم و کمی کتاب خوندم (ساربان سرگردان- سیمین دانور) 

ساعت ۱۲ و نیم هم خوابیدیم تا برای اولین سحری ماه رمضان بیدار شیم...

۲۹ مرداد

سلام 

امروز رفتم برای آخرین جلسه ی این ترم. مثل هر روز پسرا خیلی شیطونی کردن مخصوصا امیرحسین امروز صندلی رو از زیر پای علی کشید و دعواشون شد و منم امیرحسین رو برای ۱۰دقیقه بیرون کردم. امتحانشونم افتاد یکشنبه. 

دخترا هم خوب بودن و کمی شیطون. 

بعد از کلاسا رفتم پست و مدارکم رو پست کردم. 

بعدش اومدم خونه و رفتم حمام و بعد کمی آنلاین بودم که داداشی اومد و رفتیم ناهار (چلو جوجه) بعدم ظرفا رو شستم و خوابیدم. عصری مامان و بابا و خواهری رفتن باغ رضوان مجلس هفتم مادر عباس آقا منم سر ترجمه ها بودم و با تلفنم حرف زدم و وقتی مامان اینا اومدن آزاده زنگ زد و کللللللللللی حرف زدیم (یکساعت و نیم :دی)!! 

بعدم ترجمه رو ادامه دادم تا الان که ساعت ۲ بامداده. 

فعلا بای

۲۸ مرداد

سلام 

امروز صبح هم رفتم آموزشگاه. آقای نویدی اینا که دیروز بعد از ظهر رفته بودن جمکران و پنج صبح رسیده بودن اصفهان حسابی خوابالو بود و اصلا نای حرف زدن نداشت.  

خانوم عامری هم پنج دقیقه دیر رسید  گفت خواب مونده. 

رفتیم سر کلاس و درسهای کتاب تموم شد و کمی تمرین و تکرار. هم کلاس دخترا هم پسرا. 

بعدشم مامان زینب اومد و اجازه ی زینب رو گرفت برای فردا. دیگه منم سریع خداحافظی کردم و رفتم از مدارکم کپی گرفتم. بعدم رفتم خونه و لباسامو عوض کردم که برم دانشگاه.  

ساعت هفت هم رسیدم خونه. ناهارمم نان داغ-کباب داغ بود! مهمون یکی از دانشجوها و خلاصه حالی فرمودیم به حولی.

تا رسیدم نماز خوندم و مامان و خواهری از قرآن اومدن و کلی گپ زدیم و بعدشم من اومدم پای سیستم. شام هم از خورش کرفس ظهر باهم  خوردیم و کمی تی وی دیدیم. امیدوارم بتونم ترجمه کنم چون خیلی خسته هستم. 

فعلا همینا