سلام
امروز صبح ساعت ۸ در کمال غم و غصه با پچ پچ های خاله محبوبه با خاله منصوره از خواببیدار شدم. غم و غصه ش مال این بود که خیلی خوابم میومد و دیشب هم دیر خوابیدیم و کلی هم خسته بودیم. بعدش دیگه کلی طول کشید تا به هوش بیام و دیگه شوهر خاله که از اتاق اومد بیرون من خجالت کشیدم و خودمو جمع کردم وگرنه بازم می خواستم بخوابم! ملت صبحانه خوردن و الویه هم یه عالمه از دیشب زیاد اومده بود خوردیم و خاله محبوبه اینا منهای فاطمه رفتن خوابگاه عاطفه و کمی گردش توی شهر. من و خاله منصوره هم ازشون خداحافظی کردیم چون دیگه می خواستیم برگردیم. بعدش ستاره بیدار شد و کلی باهاش حال کردم و بعد هم سجاد بیدار شد و باهاش بازی کردم و ساعت حدود ۱۰:۴۰ بود که از خونه راهی شدیم با آژانس. من و خاله منصوره و حدیثه. کمی که رفتیم یادمون افتاد ناهارو میوه هارو نیاوردیم و باز دور زدیم و فاطمه آورد دم در و دیگه راهی شدیم به سمت ترمینال. ساعت یازده و نیم رسیدیم و حال خاله خوب نبود رفت دستشویی و بعدش رفتیم با کلی جریانات سوار اتوبوس سوپر کلاسیک شدیم(با تخفیف) و دیگه تا اصفهان با خاله و حدیثه حرف می زدیم و کمی هم فیلم دیدیم آخه تکراری بود (زن ها فرشته اند) برای ناهار هم ساندویچ الویه داشتیم. قبلش که مارال نگه داشت سیب زمینی سرخ کرده گرفتیم و خوردیم و چیپس و پفک هم گرفتیم که فقط پفکش رو خوردیم و بعدشم دیگه رسیدیم. عباس آقا اومده بود دنبال خاله اینا که فوت مادرش رو بهشون تسلیت گفتم و هرچی خاله اصرار کرد که برم خونشون یا منو برسونن قبول نکردم و خودم برگشتم خونه. شهر خیلی شلوغ بود و بیشتر تاکسی ها دربست می رفتن به محل اسکان مسافرین. برای همینم حدود ساعت ۸ بود که رسیدم خونه. یعنی تقریبا یک ساعت و نیم توی ترافیک یا معطل وسیله بودم. بابا خونه بود و احوالپرسی کردیم و بعدش به مامان خبر رسید دادم. بابا زنگید خونه خاله برای تسلیت که نبودن و یک ساعت بعد خاله زنگید و حرف زدیم و بابا تسلیت گفت. می خواستم یه کمی به ترجمم برسم که حالشو نداشتم و بعد از رستگاران شدید خوابیدم!
با پدیده هم تلفنی حرف زدم.
همین
سلام
امروز از ساعت ۸صبح بیدار شدیم و بلافاصله مشغول آماده کردن تدارکات جشن تولد شدیم. من و عاطفه سالاد الویه رو درست می کردیم و خانومی کیک ژامبون مرغ و حدیثه و فاطمه مواد اسپاگتی با سوسیس رو آماده می کردن. بقیه هم میوه می شستن و حواسشون به دوقلو ها بود و مامانم ناهار که لوبیا پلو بود رو آماده می کرد. خلاصه که تا ظهر دستمون بند بود و بعد از ناهار که با سرعت خوردیم بازم مشغول کار شدیم و حدود ساعت ۴ همه چیز ردیف بود. صبح هم ساعت ۱۰ خاله معصوم رسید تهران وکلی از دیدنش خوشحال شدیم. خاله صدیق اینا و خانواده های سه تا دایی های شوهر خواهر اومدن و مجلس شلوغ شد و آقایون رفتن برای خودشون پیک نیک با کلی تجهیزات و بلال و بدمینتون و اینا. دیگه کلی آهنگ و بزن و برقص و شوخی و خنده و تنقلات و چایی و کلوچه و میوه و اینا بود. بعدشم که شام رو خوردیم که به صورت سلف سرویس بود و روی میز چیده بود. بعد از شام هم کادوها رو باز کردیم. من و خواهری سکه٬داداشی یه تراول ۵۰ تومنی٬ مامان و بابا دوتا پتوی نوجوان که از مکه خریده بودن برای تولدشون٬ خاله معصوم یه گردنبند برای ستاره و یه ماشین شارژی برای سجاد٬ یگانه یه بازی فکری خونه سازی بزرگ٬ زندایی مرضیه دو دست بلوز و شورت خیلی خوشرنگ و خوشگل٬ پروین هم یه استخر بادی و یه صندلی بادی. خاله ها هم هر سه تا شون سکه گذاشته بودن. خانومی و سهیل هم برای ستاره یه النگوی ناز و برای آقا سجاد هم یه نیم سکه . ساعت ۱۱ هم مهمونا رفتن و ما هم بعد از جومونگ دیدن آقایون خوابیدیم.
همه چیز خیلی عالی بود..
تولدتون مبارک عشقهای خاله ماهی..ایشالا ۱۲۰سالگیتون در کمال صحت و زیر سایه ی پدر و مادر گلتون.
سلام
امروز صبح مثل هر روز رفتم آموزشگاه. با آقای نویدی راجع به شنبه صحبت کردم و گفتم که نمیام و گفت استاد جایگزین می ذارن.
بعد از کلاسها فوری اومدم خونه و کمی صبر کردیم تا داداشی بیاد و ناهار رو که قرمه سبزی بود خوردیم و آماده شدیم و رفتیم ترمینال که ساعت ۱:۴۵ رسیدیم و منتظر شدیم خاله و حدیثه هم اومدن و سوار شدیم و ساعت ۲ حرکت کردیم به سمت تهران. من و مامان کنار هم بودیم٬ داداشی پشت سر من بود و خاله و حدیثه هم کنار من و مامان.
دیگه توی مسیر مدام جاهامونو عوض می کردیم و پیش همدیگه می نشستیم و گپ می زدیم و فیلم هم دلداده و یه چیز دیگه هم گذاشت! اسمش یادم نیست! قم هم برای خانومی اینا سوهان خریدم. حدود ساعت هشت و نیم رسیدیم و پیاده شدیم و سهیل اومده بود دنبالمون. رفتیم خونه و خاله محبوبه اینا هم اونجا بودن و کللللللللللللللللللی نی نی ها رو فشار دادیم و بغلشون کردیم و حال کردیم.
خیلی خسته بودم و خوابم میومد اما چون خانومی شام چلو مرغ گذاشته بود باید کمک می کردیم چون به هر حال ما هم خودمونو میزبان می دونستیم و می خواستیم همه چیز عالی باشه که بود. بعد از شام ظرفها رو شستیم و کم کم آماده شدیم برای خواب. به علت ازدحام جمعیت هرکس هرجایی گیر آورد خوابید! تازه خوابیده بودیم که یکی از بادکنکهای تولد ترکید و کلی خندیدیم و البته اولش ترسیدیم!
بعدشم دیگه ساعت ۱ بود خوابیدیم.