´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۰اردیبهشت

 سلام 

امروز صبح هم باز با صدای بارون و رعد و برق بیدار شدم. تا حدود ساعت ۱۰ توی رختخواب موندم و بعد زندگی رو شروع کردم! 

دیروز یه ترجمه به دستم رسید که مشتریش آشناست و یک کمی هم عجله داره برای همین تصمیم گرفتم این رو انجام بدم. 

کارمو شروع کردم و البته دو باره توی وبلاگ هالو شاعری کردم برای دومین بار!:دی 

تا ظهر مشغول بودم و با پدیده هم صبح تلفنی صحبت کردم و به خاطر برخورد دیشبم ازش عذرخواهی کردم. 

از بیشعوری نگار ناراحت بودم سر این طفلی خالی کردم. دیشب خیلی عذاب وجدان داشتم که خب حل شد!
تا ظهر مدام بارون می بارید و آفتاب می شد بلافاصله! یعنی من مرده ی این آب و هوای اصفهانم!
ظهر هم تا داداشی اومد ناهار باقالی پلو با ماهی خوردیم و حال کردم!
یه کم دیگه ترجمه کردم و بعد از اس ام اس بازی با بروبچ مشهدی دراز کشیدم و استراحت کردم تا ساعت ۴.۵. بعد هم که بیدار شدم بلافاصله مشغول ترجمه شدم. 

مامان و بابا ساعت چهار رفته بودن برای کلاس حج. داداشی هم که رفته بود سر کارش و من و خواهری خونه تنها بودیم. 

خواهری توی آشپزخونه بود و منم پای کامپیوتر مشغول ترجمه. 

تلفنی با آقای ناصری صحبت کردم و بعد هم با یکی از دوستام. 

بعد هم ترجمه رو ادامه دادم تا وقتی مامان اینا اومدن و یه عالمه خرید هم کرده بودن. 

باقالا هم گرفته بودن که اول با خواهری نشستن برای تمیز کردنش و بعدم من که از پای کامپیوتر نشستن زیاد خسته شده بودم رفتم کمکشون. 

بعد هم داداشی اومد و دور هم گپ زدیم و خندیدیم. 

فردا هم مراسم سالگرد مامان بزرگ توی خونه ی خودش برگزار میشه و ظهر ناهار اونجا هستیم. 

دلم براش تنگ شده... 

 تا الان هم مشغول ترجمه بودم و چون خسته شدم گذاشتم کنار. 

 

دیگه همینا دیگه!
 

شاد باشید همگی

۹اردیبهشت-رفیق؟!

سلام 

امروز صبح با صدای رعد و برق از خواب پریدم. هنوز سرم درد می کرد. 

مامان و بابا بعد از صبحانه رفتن خرید و پیاده روی. 

من و خواهری هم گپ زدیم و من یه مقدار از سوپ دیروز که مامان برام گرم کرده بود خوردم. 

تا حدود ساعت ۱۱.۵ سرگرم بودم با تحقیقاتم و بعد آماده شدم که برم. 

ساعت حدود یک بود که رسیدم 

یه مقداری به کارام رسیدگی کردم و رفتیم ناهار. جاتون خالی قرمه سبزی دستپخت خانوم آقای ناصری که حرف نداره و بسیار عالی. 

تا ۴ استراحت بود اما من مشغول ترجمه بودم. 

آقای امیری هم یه سر اومد و رفت. رفت و آمد مهندسای شرکت هم امروز زیاد شده بود! 

یکی دو تا مشتری های ثابتمم اومدن و رفتن و سفارش کار دادن. 

الکی الکی باز سرم شلوغ شد و استرس گرفتم. 

فکر میکردم امروز سه شنبه هستش که در نهایت خرسندی دریافتم چهارشنبه بوده و فردا و پس فردا جمعه س!:دی 

ساعت ۸ هم تعطیل کردیم. منم سر راه یه کارت شارژ و دوتا چی توز موتوری (به سفارش داداشی) خریدم. 

رسیدم خونه مامان و خواهری بودن. خواهری داشت ذرت مکزیکی درست می کرد. مامان هم دراز کشیده بودو وقتی من اومدم اومد پیشم و باهم از امروز گفتیم. 

چند دقیقه بعد هم بابا از نماز اومد و دور هم صحبت می کردیم. 

بعدم من با مامان و خواهری یه پفک خوردم و اون یکی هم گذاشتیم برای داداشی. 

بعدم که اومدم آنلاین.  

ساعت ده و نیم موبایلم زنگ خورد. اسم نگار بود اما به سختی یه صدای مردونه رو شنیدم. 

شاهین بود. با خنده بعد از سلام و علیک گفت: ماهی خانوم فکر نکنین من و نگار پیش پدیده ایم ها... 

ساعت ۱۰.۴۵ هم پدیده زنگ زد و توضیح داد که نگار و شاهین رفتن دنبالش و رفتن خونه ی نگار اینا و ... 

 

اینم حسن ختام امروزمون! 

 

زت زیات!

۸ اردیبهشت-وبلاگ محسن مبارک!

سلام 

امروز هم ساعت ۵ صبح بیدار شدم و هنوز سردرد دیشبمو داشتم. خیلی اذیت شدم با این سردردم. 

خواهری هم بعد از اینکه با صدای جیغ و داد جوجه بیدار شد مشغول مرتب کردن و جارو زدن خونه شد . آخه امروز عصری به مناسبت سالگرد فوت مامان بزرگ خونه مون جلسه قرآن بود که همسایه ها و خاله ها و اینا هم میومدن. حیف که منم نمیتونستم بمونم. چون دیروز مرخصی بودم دیگه امروز باید حتما می رفتم. البته امروزم خیلی دیر رفتم. 

ساعت دوازده و نیم تازه از خونه زدم بیرون. توی اتوبوس یه کلیپی که یکی از دوستانم گلم برام ایمیل کرده بود دیدم و غش غش خندیدم. ایشالا تو پست بعدی ماهینامه لینکش می کنم حالشو ببرن رفقا!
دیگه تا مقصد هم معین گوش کردم و موقع ناهار رسیدم. سر کار که نمیرم که! میرم مهمونی خونه ی خاله جون اینا! به قول مامان بهم میگه تو هم خودتو کشتی با این کار کردنت. اما خداییش وقتی تمام وقت بودم خیلی اذیت می شدم. 

تا رسیدم ناهار که ته چین مرغ بود به اضافه ی ماست و گوجه خوردیم و اون کلیپ رو دور هم دیدیم. بعدم من بلافاصله مشغول کارم شدم. یه چندتایی مشتری هم اومدن و رفتن به اضافه ی یکی دو تا از دانشجوهای این  خوابگاه نزدیک شرکت که حسابی با من رفیق شدن و مدام میان پیشم. 

آقای امیری هم آخر وقت خسته و کوفته و طبق معمول با چشم قرمز از راه رسید و کمی صحبت کردن و رفت اتاق خودش. 

ما هم تا ساعت ۷.۵ بودیم و بعد هم تعطیل کردیم که آقای ناصری هم به جومونگش برسه!
منم که از خدامه دوباره زودتر برگردم خونه. مخصوصا با این سر درد داغونم. 

ساعت ۸.۱۵ بود رسیدم خونه و دیدم که مامان و بابا دارن میرن دیدن یکی از دوستاشون که از مکه اومده. 

منم یه تیکه باقلوا و یکی دوتا شیرینی خوردم جاتون خالی اساسی قندم افتاده بود!:دی 

وقتی هم که مامان اومد برام از ظهر که جوجه کباب مونده بود گرم کرد و داد به خوردم! البته اومدم پای کامپیوتر و خوردم!
یه کمی هم وبلاگ گردی کردم 

الانم چشمام داره از سردرد میپاشه بیرون! 

دیگه کم کم میرم لالا 

وای کاش فردا پنجشنبه بود که من تعطیل باشم!
 

************* 

محسن جان تولد وبلاگت مبارک 

ایشالا خیرشو ببینی مادر! 

 

همینا دیگه 

 

زت همگی زیات!