´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۴اردیبهشت- قرض الحسنه

سلام 

امروز صبح ساعت ۱۰ پاشدم و خواهری همچنان خواب بود. دیشب ساعت حدود ده و نیم بود که رسید اصفهان. به مدت دوهفته تهران خونه ی خانومی بود. بی سر و صدا کارا رو شروع کردیم و من مواظب بودم که خواهری بیدار نشه و به استراحتش برسه. ساعت یازده بود که بیدار شد. 

من میوه ها رو شستم و بعد هم اتاق و بقیه ی خونه رو مرتب کردم. وسایل سالاد و سایر ظروف و وسایل مورد نظر رو هم با کمک بابا آماده گذاشتم. 

مامان هم مشغول آماده کردن ناهار بود که سبزی پلو با کوکو سبزی بود. داداشی حدود ساعت یک اومد و رفتیم برای ناهار. 

بعد از ناهار من ظرف ها رو شستم و رفتیم همگی یک ساعت استراحت کردیم و خوابیدیم.  

عصری هم من شروع کردم به آماده کردن سالاد. بقیه هم داشتن سالن رو آماده می کردن. 

مامان هم اومد کمک من و باهم سالاد رو درست کردیم و من توی دیس ریختم و بعد هم سس مایونز برای سالاد آماده کردم. بعد هم لباس پوشیدیم و آماده شدیم. اولین گروه مهمونا ساهت یک ربع به ۷ اومدن که خانواده ی دختردایی مامان (زری خانوم) بودن. بعد هم کم کم بقیه اومدن و تا ساعت هشت تقریبا همه اومده بودن. خاله محبوبه هم زود اومد حدود ساعت ۷ بود که اومدن و من و احسان و داداشی و خواهری و فاطمه هم مشغول صحبت و خنده بودیم. پذیرایی هم به عهده ی داداشی و احسان بود. 

ساعت ۸:۱۵ هم داداشی و احسان رفتن شام رو از همون رستورانی که سفارش داده بودیم بگیرن. چلوکباب برای ۵۰ نفر و مثل همیشه ۲۰ سیخ کباب اضافه تر و حالی به حولی!:دی 

ساعت حدود ۹ بود اومدن. همون موقع قرعه کشی کردن و من قرعه رو درآوردم و به اسم خاله محبوبه هم دراومد! انقدر ذوق کردم که برای خودمون اینهمه ذوق نکرده بودم! آخه خاله اینا برای گرفتن ماشین جدیدشون به این پول نیاز داشتن.خیلی خوشحال شدم.

 سفره انداختیم و مشغول شام شدن مهمونا. من و داداشی و خواهری و بابا و مامان هم توی آشپزخونه بودیم و نظارت بر سفره داشتیم که چیزی کم و کسر نباشه. 

وقتی که غذارو خوردن و تموم شد٬ اول از همه رضوان خانوم اومد توی آشپزخونه و شروع کرد به ظرف شستن. من هم اضافه های غذا و سالاد رو جمع و جور می کردم.  

خلاصه هرکسی مشغول کاری بود. صنم ظرفها رو خشک می کرد٬ خواهری ظرف می شست٬ احسان ظرفها رو مرتب می کرد و منم که به هرکسی که لازم بود کمک می کردم. 

بعد از اینکه آشپزخونه مرتب شد دوباره چای و میوه بردیم. اولین گروه آقا نعمت و خانومش بودن که بلند شدن که برن. بعد هم دایی مامان (که من عاشقشم) و پسرش و عروسش و بقیه هم دیگه کم کم بلند شدن. 

همه رفتن به جز خاله محبوبه که به اصرار ما و تمایل خودشون موندن. فیلم حضرت یوسف هم شروع شده بود. همه نشستن به دیدن. البته من و احسان ٬ خاله و داداشی٬ مامان و خواهری و محمدآقا و بابا دو به دو مشغول صحبت بودیم و تنها کسی که با جدیت فیلم میدید فاطمه بود که از پس ساکت کردن ما بر نمیومد! 

بعد از فیلم هم رفتن. ما هم همگی لباس عوض کردیم و با چایی از خودمون پذیرایی کردیم و راجع به مهمونی حرف زدیم و اینکه چقدر خوب شد به اسم خاله اینا در اومد. 

بعدم من جوجه ی قشنگم رو از اتاق مامان و بابا به اتاق خودمون منتقل کردم و الان چون دیده که به محیط آشنای خودش برگشته به شدت داره آواز می خونه و خواهری دیوونه شده!کدی 

منم که دیگه می رم لالا! 

 

شب خوش

۳اردیبهشت-مونیتور

سلام 

خسته تر از اونی هستم که کامل بنویسم 

پس فهرست وار می گم: 

صبح دانشگاه یه کوچولو 

ظهر ناهار و شستن و ظروف 

عصر نظافت خونه شامل: جاروبرقی- پله ها- گردگیری- مرتب کردن اتاق- شستن سرویس 

شب: برگشت خواهری از تهران - آقای ناصری دوتا مونیتور برای من و بابا آورد- شام- گپ با خواهری 

الانم لالا 

شب بخیر

۲اردیبهشت

سلام 

امروز حدود ۹ از خواب پا شدم و دیدم مامان و بابا و داداشی حاضر شدن که برن. منم خوابالو یه سلام علیک مختصری کردم و دوباره تعطیلش کردم!:دی 

اونا رفتن و منم زودی حاضر شدم و یه دونه بیسکوییت های بای با یه استکان شیر خوردم و غذامو ورداشتم و از خونه زدم بیرون. ساعت حدود ۱۰.۵-۱۱ بود.  

ساعت نزدیک دوازده هم رسیدم شرکت. بلافاصله مشغول کار شدم. 

ساعت یک ربع به یک به شدت دلم ضعف می رفت. برای همینم ناهارو زودتر از همیشه خوردیم. چلومرغ و چیپس و دوغ. 

خیلی حال داد. 

بعد هم یه استراحت مشتی به نحوی که اینجانب به مدت پنچ دقیقه واقعا خوابم برد!!! 

بعدم روزنامه ی جام جم امروز رو که آقای ناصری خریده بود خوندم. آقای ناصری فقط دنبال صفحات ورزشیه منم گولش می زنم و میگم مال جام جم از بقیه روزنامه ها کاملتر و بهترتره!!!
یکی از مشتری های قدیمیم هم فقط برای احوالپرسی اومد پیشم!
کار تایپ چند تا نامه و فاکتور گمرکی و ترجمه شون رو داشتم که تقریبا تا ساعت ۸ شب کامل شد. آقای امیری هم از این ورقه طلایی ها آورده بود و پرینت می گرفت و من حال می کردم از بس خوشگل میشد!
ساعت ۸ هم راه افتادیم برای خونه. سر راه هم دو تا دونه باقلوای داغ گردویی خریدم (با اجازه ی آقا محسن گلمون) و اومدیم خونه.  

مامان زودی برام سوپ آماده کرد و گفت خیلی وقته نخوردی بخور! بابا هم دوباره از همون ماست ها خریده بود (محسن جان شرمنده تم من!!). منم سوپ رو با یه کاسه ماست خوردم!!!!

با تهران (خواهری و عاطفه که هنوز اونجا بود از دیشب) تلفنی صحبت کردیم. صبح هم که با خانومی حرف زده بودم). 

بعدشم یه دونه باقلواها رو یواشکی خوردم!  

بعدم مظلومانه یه دونه باقلوایی که مونده بود رو به مامان نشون دادم گفتم مامان یه دونه خریدم همه باهم بخوریم!!:دی خیلی خبیث شدم من! 

الانم که تایم ای دی اس ال بابا و داداشی تموم شده و دارن با حسرت به من نیگا می کنن که کانکتم! 

امشبم می خوام زود بخوابم مثل یه بچه ی خوب!
 

شب عالی بخیر 

زت عالی زیات!:دی