´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۷ اردیبهشت- برنده بلاگ اسکای!

صبح ساعت نزدیک پنج از خواب بیدار شدم و کمی بعد صدای اذان رو هم شنیدم. خواهری رو هم برای نماز بیدار کردم و خودم هم دیگه خوابم نبرد تا حدود ساعت ۷. 

ساعت ۷ باز یه کمی خوابیدم تا ۹ که با صدای بقیه بیدار شدم اما این اصلا به این معنا نیست که  از رختخواب بیام بیرون! تا یازده واسه خودم وول میزدم. 

امروز هم به علت کسالت قرار نبود برم شرکت برای همینم با فراغ بال واسه خودم حال می کردم. بعدش دیگه کم کم تصمیم گرفتم بلند شم از جام. وقتی قیافه ی خودمو توی آیینه دیدم از برخورد با یه موجود هپلی رنگ پریده بسیار لذت بردم.  

یه حالی به حول سر و صورتم دادم و زندگی عادی رو از سر گرفتم. یه کمی مجله خوندم و سر خودمو گرم کردم تا اینکه نزدیکای ظهر آقای ناصری زنگ زد و با کلی خجالت و عذر خواهی و اینا گفت یکی از مشتری ها خیلی عجله داره و... منم فایل طرف رو داشتم برای همین برای آقای ناصری ای میل کردم و کارشو انجام دادم اما همین حدود ۳ ساعت از وقتمو گرفت و خیلی اذیت شدم. 

بعد هم داداشی اومد و ناهار ته چین مرغ خوردیم و من بلافاصله پریدم توی اتاق برای استراحت. حالم اصلا خوب نبود. 

تا عصری چند بار خوابم برد و از خواب پریدم. از اون مدل خوابهایی بود که بیشتر باعث سردردم شد تا پریدن خستگی و ضعف.بعد هم دیگه خواهری هم بیدار شد و باهم یه عالمه گفتیم و خندیدیم. 

داداشی هم از عابر بانک یه شارژ ایرانسل دوهزار تومنی گرفته بود و به من گفت بیا من نمیدونم کدوم یک از این شماره هاست تو برام شارژ کن. آخه اگه دیده باشید یه چندتایی کد و شماره رمز و شماره های دیگه میده و باید حرفه ای باشید که با یک نگاه بفهمید کدوم شماره ی شارژه. مام که دیگه اوسای این جینگولک بازییاییم! داداشی هم که حال و حوصله شو نداشت داد به من. منم تا فیش رو ازش گرفتم دوئیدم سمت اتاق و داداشی هم دوئید دنبالم و خلاصه تا چند دقیقه با سر و صدا و خنده توی خونه جلوی چشمای بهت زده ی مامان و بابا دنبالم دوئید که من سیمکارت خودمو باهاش شارژ نکنم. وای که چقدر خندیدیم! هم ما هم مامان و بابا که عاشقانه نگاهمون می کردن... 

بعد هم من اومدم یه کمی توی نت بودم و با یکی دوتا از بچه ها گپ زدم و اونجا بود که آرش خبر داد هم خودش و هم من توی مسابقه ی آرزوهای بلاگ اسکای که ویژه ی عید بود برنده شدیم. 

آرش سوم  شده بود و من یازدهم. تا نفر چهلم هم برنده اعلام شده بودن. 

آرش یه عالمه نرم افزارهای توپ و خوب خوب برده بود و منم می تونستم دوتا از همین ها رو انتخاب کنم. 

۱- نرم افزار ندای توحید (قرآن و مفاتیح و همه ی چیزای مذهبی) 

۲- کلیات تعبیر خواب 

۳- دیوان حافظ 

۴- شاهنامه ی فردوسی 

۵- مثنوی معنوی و دیوان شمس  

۶- دیکشنری هوشمند

 

منم اول از همه شاهنامه رو که خیلی دوست داشتم انتخاب کردم و بعد هم ندای توحید رو برای مامان که از این چیزا دوست داره. 

مامان و بابا هم رفته بودن نماز که برگشتن و باهم یه کمی تی وی دیدیم و من می خواستم وبلاگم رو آپ کنم که هرچی زور زدم طنزم نیومد!:دی 

گذاشتم واسه فردا 

بعد هم مامان برام شیر عسل درست کرد و با بیسکوئیت های بای خوردم. الانم که در خدمت شما و دنیای مجازی ام 

و کم کم می رم بخوابم 

و شب بخیر!

۶اردیبهشت-***


سلام 

صبح ساعت ۹ بیدار شدیم و من طبق معمول نیم ساعتی وول زدم و بعد پا شدم. ساعت ۹.۵ رفتم حمام و یه دوش یک ساعت و نیمه گرفتم!
ساعت یازده هم صبحانه خوردم و کم کم حاضر شدم. ساعت یک ربع به دوزاده هم وسایلمو جمع و جور کردم و راه افتادم. 

مثل هر روز با اتوبوس و هندزفری در گوش. به این نتیجه رسیدم که به شدت آدم گریز شدم. وقتی سوار اتوبوس میشم یا نمیشینم و با فاصله از آدما وایمیستم یا اگرم می خوام بشینم محل نشستنم رو جوری انتخاب می کنم که حداکثر یه طرفم آدم نشسته باشه! 

حالا امروز از بخت بد ما نشستم روی صندلی وسط ردیف آخر و یه خانومه هم خودشو چپوند بین و من و دختر بغل دستیم. چون مسن بود دلم نیومد اعتراض کنم اما همچنین نشسته بود که حتی نتونستم بلندشم واستم! 

واه واه که تا مقصد حرص خوردم و حالت تهوع داشتم... 

رسیدم نمازمو خوندم و کارایی که باید انجام بدم رو از نظر گذروندم. بعد هم ناهار خوردیم که مقداری از چلوکباب های دیروز بود به اضافه پلو قیمه. 

بعد هم یه استراحت چند دقیقه ای کردم و کارمو شروع کردم. 

مشتری هام امروز خیلی زیاد بودن. خیلی سرم شلوغ بود. بازم خوبه که از ظهر میام و قبراق و سرحالم و دیگه استرس صبح زود بیدار شدن ندارم! واقعا مکافاتی بود ها! 

بعد هم آقای امیری اومد و هی میرفت و میومد و با آقای ناصری صحبت می کرد.  

از ساعت ۵ احساس می کردم زیاد حالم خوب نیست. قرص مسکن هم خوردم.

تا ساعت ۸ مشغول بودم و یکی دوتا ترجمه تحویل دادم. برای یه اوسکل هم ترجمه هاشو تایپ کرده بودم زنگ زدم بیاد ببره گفت من دستنویس می خوام!!!! خدایا... مرسی! 

ساعت ۸ هم راهی خونه شدیم. سر راه برای خواهری کارت شارژ گرفتم که سفارش کرده بود. 

وقتی رسیدم همه به جز داداشی بودن. مامان اینا تی وی میدیدن و خواهری هم سرگرم بود. منم مجهز شدم و استراحت کردم. 

شام هم نخوردم اما یه کاری رو برای اولین بار توی عمرم انجام دادم!!!:دی 

نمیگم که! 

کلی خندیدیم با خواهری. 

همون موقع ها هم پدیده زنگ زد و یه یک ساعتی باهم حرف زدیم. 

ساعت حدود ۱۱.۵ هم خوابیدم. 

 

زت همگی زیات!

۵ اردیبهشت

سلام 

امروز صبح ساعت ۹ بیدار شدیم. تا ساعت ۱۰ وول میزدم و بعد هم دیگه پا شدم و به خودم رسیدم. غذا برای امروزم برداشتم و ساعت یک ربع به دوازده از خونه زدم بیرون. 

طبق معمول هم با اتوبوس رفتم تا شرکت. 

ساعت یک بود رسیدم و یه کمی کارایی که باید انجام بدم رو بررسی کردم و نمازمو خوندم و بعد هم رفتیم برای ناهار. 

من برای هردومون چلوکباب برده بودم. از دیشب یه عالمه غذا اضافه اومده بود. 

بعد از ناهار هم استراحت کردیم و عصری مشغول کار شدم. یکی دو تا کار ترجمه ی دیگه هم برام رسید. چایی با شیرینی هم خوردم و کلی سرحال شدم. 

آقای امیری هم اومده اینجا و با آقای ناصری داشتن چندتا دستگاه رو تست می کردن. 

تا ساعت ۸ مشغول بودیم.ساعت ۸ من رفتم فروشگاه لوازم تحریر و برای بابا که چند روزی بود سفارش داده بود برچسب خریدم. بعد هم راه افتادیم به سمت خونه. سر راه من دوتا باقلوا خریدم باز! 

وقتی رسیدم خونه مامان و بابا جومونگ می دیدن و خواهری هم تازه از پایین اومده بود بالا. 

منم یه کمی استراحت کردم و یه عالمه هله هوله شامل باقلوا٬ سالاد و چیپس خوردم! 

به قول پدیده یادم رفته توی رژیم چقدر حسرت خوردم! باز دارم شیطونی می کنم!
بعدشم که اومدم آنلاین و با یکی دوتا از دوستا گپ زدم. 

الانم کم کم میرم بخوابم. 

خیلی خسته هستم 

 

شب خوش!