سلام
امروز کله ی سحر با صدا زدن های مامان از خواب بیدار شدم و هرکاری کردم چشمام از ۵۰ درصد بیشتر باز نمیشد!
همینجوری شروع کردیم حاضر شدن چون باید ساعت ۸.۵ نهایتا ترمینال میبودیم تا بلیتی که رزرو کرده بودیم برامون نگه دارن. خلاصه تا ساعت ۸ که من فقط دور خودم می چیرخیدم و هی فکر میکردم که چی بردارم و چی جا گذاشتم!
آخرشم با حرص دادن مامان و بوق بوق زدنهای بابا که توی ماشین منتظرمون بود راه افتادم همینجور خوابالو خوابالو!!
تو راهم هی غر زدم که آخه چرا اقده برای صبح زود بلیت میگیرین خب؟؟!
ساعت هشت و نیم رسیدیم ترمینال و ساعت نه هم سوار اتوبوی پرتقالی رنگ اصفهان آرژانتین شدیم و با بابا خداحافظی کردیم. جامونم درست صندلی پشت یخچال اتوبوس بود و خیلی عالی و راحت بود. من تاحالا این قسمت از اتوبوس رو تجربه نکرده بودم! کلی جامون گشاد بود!!
فیلم «همیشه پای یک زن در میان است» رو گذاشت که هم تکراری بود هم جالب نبود. بنابراین من چلچراغ میخوندم و مامان هم چون فیلمو ندیده بود نگاه کرد.
بعد از فیلم هم یه عالمه با مامان گپ زدیم و خندیدیم و من که خودمو برای معین گوش کردن در راه آماده کرده بودم و هندز فری و آره و اینا، شانس تپلم زد و راننده موجود باحالی از آب دراومد و از اول تا آخرین لحظه معین گذاشت و ما بسی بسیار مشعوف گشتیم و حال و حول در فرمودیم و هراز گاهی دچار فراموشی و نسیان شده و میزدیم زیر صدایمان و با هشدار مادرمان به هوش می آمدیم و شانس آوردیم به قول مولانا یا یکی تو همین مایه ها دامنمان از دست نبرفت!!!:دی
قم هم برای استراحت و قدم زدن و غیره(!!!) نگه داشت و من با تلفن صحیت کردم و کمی با مامان راه رفتیم که خستگی پاهامون در بره. ساعت یک ربع به سه هم رسیدیم تهران اما تا ساعت 4 توی ترافیک بودیم تا وارد شهر بشیم. شوهر خواهر بسیار گرامی مان هم منتظرمان بود و تا رسیدیم دیدارها تازه شد و راه افتادیم سمت خونه. چشمای منم اصرار عجیبی روی همون 50درصد صبح داشتن و ثابت کردن مرد هستن چون حرفشون از اول صبح یکی بود!!!:))
خلاصه سر راه به سفارش خانومی شیر هم خرید شوهر خواهر و رسیدیم خونه و ووووووووووووویییییییییییی جوووووووووووووووجهههههههههههههه!!!!
اوه ساری! اول خانومی!!:دی (آخه به من و مامانی گفت دیگه شماها واسه نی نی ها میان اینجا نه ما! منم گفتم شمارو که زیاد دیدیم که! تکراری شدین دیگه)!!!!
خلاصه من و مامان تا نیم ساعت مشغول خوردن جوجه ها شدیم و بعد لباسهامونو عوض کردیم. سهیل هم مجدد برگشت اداره.
یکی دو ساعت بعد هم برگشت. یه کم با بچه ها بازی کردیم و بعد که خوابشون برد ما هم که خسته بودیم خوابیدیم یه نیم ساعتی و بعد با صدای گریه ی بچه ها که از صدای رعد و بارش باورن و تگرگ شدید ترسیده بودن بیدار شدیم.
دور هم مشغول بازی با نی نی ها و گپ و گفتمان شدیم. یکی دوتایی هم فیلم دیدیم و شام عدس پلو خوردیم که خیلی هم چسبید چون من و مامان ساعت دوازده توی اتوبوس یکی یه ساندویچ کوکو با گوجه خوردیم که البته اونم چسبید!
بعد هم یه فیلم سینمایی دیدیم و الانم جوجه ها خوابیدن.
منم که همچنان 50 درصدم!!
الان مشغول صحبتیم.
باشد که بخسبیم!!
شب بخیر
سلام
امروز صبح حدود ساعت ۸ بیدار شدم. خواهری ساعت ۸.۱۵ رفت سر کارش. منم دیگه نتونستم بخوابم.
البته تا ساعت ۱۰ توی رختخواب بودم! به شدت سردرد و سوزش چشم داشتم. دیروز فشار کاریم خیلی زیاد بود.
بعدش یه کمی به کارام رسیدم و با مامان و بابا یه کمس سر به سر هم گذاشتیم و خندیدیم و بعد هم راه افتادم به سمت محل کارم.
تا رسیدم ناهار و نماز و کارامو شروع کردم.
امروز کارم سبک تر بود و صبح تا نبودم چندتا سفارش داشتم که مشغول اونا شدم.
کمی بعد آقای امیری و مسعودی هم اومدن.
یه کمی بودن و رفتن.
عصر هم حدود ساعت ۶ اینا پدیده و ــــ اومدن پیشم. چند دقیقه ای بودن و کلی خندیدیم و رفتن. (فتوکپی کارت ملی مامانش)
ساعت ۷.۵ می خواستیم تعطیل کنیم که یه مشتری کوچولو برام اومد دلم نیومد بهش حالی کنم که اشتباهی اومده! کارش که یه سرچ بود و ژرینت انجام دادم براش. آقای ناصری هم همش چشمش به ساعت بود که جومونگش از دست نره!:دی
من کمی خرید بسیااااااااااااااار مهم داشتم که همون موقع آقای ناصری زحمتشو کشید و منو کلی شرمنده کرد.
ساعت ۷.۴۵ راه افتادیم و هشت و ربع رسیدم خونه. چون خیلی گرسنه بودم ماهی که از ظهر مونده بودم خوردم (خود خوری کردم) !!!:دی
بعدش مامان گفت ممکنه خاله محبوبه اینا بیان خونمون برای بازدید دیدن مکه شون. منم نماز خوندم و با خواهری مشغول صحبت بودم که حدود ساعت ۹ و نیم خاله اینا اومدن.
تا نزدیک ساعت یازده هم بودن و کلی با خاله خندیدیم که می خواست یه روسری مشکی انتخاب کنه برای ختم عموی شوهرش که فوت کرده بود!
رفتن و منم اومدم آنلاین و مامان داره حرص می خوره که پاشم کارامو بکنم و بخوابم
آخه فردا صبح ساعت ۹ بلیت داریم برای تهران
شب بخیر
سلام
امروز صبح مامان ساعت ۹ بیدارم کرد و گفت دارن می رن خرید. منم خیلی خوابم میومد اما خب دیگه پاشدم. خواهری هم رفته بود سر کار جدیدش. منم خوابالو خوابالو پاشدم یه کمی توی خونه چرخیدم و یه زنگ به شرکت زدم.
تا ساعت ۱۱ مشغول کارام بودم و بعد حاضر شدم که برم سر کارم. البته قبلش یه سر رفتم تا دانشگاه.
ساعت یک ربع به دو رسیدم شرکت! شرکت که نیست که! خونه خالمه!:دی
خلاصه ناهار که ماکارونی بود خوردیم با چیپس و دوغ!
بعد هم به کارام رسیدم که خب خیلی هم بود.
خوشبختانه موفق شدم دوتا پروژه ی عظیم رو به اتمام برسونم و تحویل بدم و این خیااااااالم راحت شه.
عصر هم آقای امیری با سه تا بستنی تپل مشتی اومد و من و آقای ناصری یکیشو خوردیم چون یکی دیگه از همکارا اومد و آقای ناصری بستنی خودشو انفاق کرد!:دی
تا ساعت ۹ مشغول کار بودیم!!
دیگه آای ناصری بیرونم کرد وگرنه من بازم می خواستم کارامو انجام بدم!
بگو خب خنگول صبح یه کم زودتر برو! والا!
بعدشم که نگار (دوست دبیرستانیم) زنگ زد و گفتم ده به بعد بزنگه خونه.
تا رسیدم نماز خوندم و همون موقع پدیده زنگ زد و کلی وقت حرف زدیم و از قرارشون تو هتل عباسی گفت و ....!!
بعد هم **** نگار زنگ زد. ساعت نزدیک یازده شب بود.
بازاریاب برای فروش بسته های آموزشی زبان انگلیسی می خواست از من!
لابد توقع داشته من با این شخصیتم راه بیفتم تو مهد کودکا براش جنس آب کنم!!:دی
چقدر من بدم!
راستی خانومی ! هی می خوام یه چیزیبگم یادم میره!
همسر مخفی نوید رو دیدیم تو باغ رضوان!:دی
خب چیزی بود!:دی
شب بخیر همگی حضار!