سلام
امروز صبح ساعت ۷.۵ بیدار شدم و دیدم پیام دیروزم به مدیر شرکت نرسیده که گفتم صبح میام و ماشین بیاد دنبالم. ساعت ۸.۵ دوباره زنگولیدم و خود آقای ناصری اومد در خونه دنبالم.
یه عالمه ترجمه باید پاکنویس می کردم که تا ظهر فقط دوصفحه ش پاکنویس شد.
خانومی زنگ زد و گفت دوتا عکس از ستاره برام ایمیل کرده.
دیدم
ترکیدم
و ترکوندم
کل شرکت را!
باشد که این فسقلی بیاموزد که دلبری هم حدی دارد!
ساعت ۲ می خواستم برم دانشگاه که یکی از بچه های خوابگاه دخترونه که نزدیک محل کارمه اومد و کلی التماس دعا که متنشو که توی ورد بود براش ادیت کنم. هرچی گفتم بابا باید برم دانشگاه گفت نه!
خلاصه تا ساعت ۳ کارشو انجام دادم.
بعدم رفتم دانشگاه. کارم طول کشید و تا ساعت ۶ اونجا بودم. ۶.۵ رسیدم خونه و نماز خوندم. کمی بعد خواهری اومد که برای کارهای شرکتش رفته بود بیرون.
ساعت ۸ به پدیده زنگ زدم چون وقتی رسیدم خونه دیدم شمارش افتاده رو تلفن. تا ساعت ۹.۱۰ حرف می زدیم!:دی
اگه جور بشه قراره سه شنبه شب با بچه ها و خواهری بریم شهر بازی.
رفتم یه دوش کوچولو گرفتم تا سر حال بشم.
الانم که اینجام
از اینجا هم مستقیم میرم سراغ پاکنویس ها که فردا تحویل بدم و یه پول تپل بگیرم ایشالا!:دی
من رفتم سراغ درس و مخشم!!
شب همه بخیر
سلام
امروز صبح ساعت 7.45 بیدار شدم و بیدار موندم. مونده بودم برم دانشگاه برای گرفتن آخرین نامه جهت فارغ التحصیلی یا نه که خب ترجیح دادم خونه بمونم.
تا ظهر خوب بود و ساعت 2 داداشی اومد و ناهار که پلو قیمه بود گرم کردیم خوردیم با کلی شوخی و خنده.
ساعت 3 هم خواهری اومد و من داشتم دیروز رو می نوشتم. ناهارشو خورد و خوابید و منم پای کامپیوتر بودم.
عصری خواهری رفت یه کمی برای خونه خرید کرد که من اقلامی نظیر موز و سیب زمینی و بستنی و اینا رو دیدم و بقیه شو ندیدم!
خواهری یه سر رفت پایین پیش خانوم مستاجرمون که همین امروز و فرداست که برای بار سوم مادر بشه! همسن خواهری هم هست! متولد 63!!
بعد من با تلفن صحبت کردم و بعد هم تصمیم گرفتم که ترجمه هامو پاکنویس کنم.
ساعت 9.45 فیلم تبلیغاتی میرحسین موسوی بود که دانشگاه ما رو هم نشون داد و من موفق شدم از راه بسیار دور خودمو ببینم که با اون مانتوی یاسی رنگ تابلوم بالا پایین می پریدم و ورجه وورجه می کردم!!
بعد هم خواهری ناهار فردا رو درست کرد که ته دیگش رو امشب خوردیم و حالشو بردیم.
الانم می خوام برم ترجمه پاکنویس کنم!
همینا دیگه
برای مامان نوشت : خانوم مرادی و خانوم ناظمی زنگ زدن برای احوالپرسی از ما و خبرگرفتن از شما.
شب بخیر
سلام
امروز صبح مثل بچه ی آدم ساعت ۹ بیدار شدم و شروع کردم به ترجمه. البته بازم تا ظهر زیاد جدی نبود و بیشتر پای وبلاگ و چت و این حرفها بودم.
جاشوا که یادتونه؟ همون دوست امریکایی-ایرانی مسلمون من. امروز صبح توی چت از من خواست که به یکی از آشناهاشون توی اصفهان زنگ بزنم و ببینم می تونه میزبانش باشه به مدت دو هفته یا نه. البته هرچی سعی کرد نتونست فامیل اون آقای هنرمند و نقاش رو به یاد بیاره و فقط اسم کوچیکش «محسن» یادش بود. و گفت حداقل ۶۰ سالی باید داشته باشه.
قبول کردم و به اون شماره زنگ زدم. یه خانومی ورداشت و تا گفتم محسن شروع کرد پاچه ی نازنینم رو جرواجر کردن که تو کی هستی!! گفتم خب وقتی کسی به اسم محسن اونجا نیست چه فرقی می کنه من کی ام؟! گفت خیلی فرق می کنه چون زنگ زدی خونه ی ما! منم گفتم با اینکه اصلا به شما ربطی نداره و فقط برای ارضای فوضولیتون می خوام دوتا دوست قدیمی رو به هم وصل کنم و زرپ گوشی رو گذاشتم!
بعدم به جاشوا گفتم که اینجوریه. خیلی ناراحت شد و گفت پس شما ها چطوری توی ایران ازدواج می کنین وقتی یه خانوم نمیتونه حتی اسم یه آقارو به زبون بیاره؟
از اونجایی که من راه می رم خورده شیشه هام جیرینگ جیرینگ صدا میده٬ گفتم توی ایران اصلا دختر و پسر حق ندارن قبل از ازدواج همو ببینن یا باهم حرف بزنن. تازه خانوما توی خونه و جلوی شوهر و پسراشونم باید حجاب داشته باشن!:دی
دیگه طفلی حسابی وحشت کرده بود و داشت از ایران اومدن پشیمون میشد که بهش گفتم سرکاره!
خیلی ساده و راحت میره سرکار!:دی
داداشی ظهر اومد و ناهار به پیشنهاد من املت خوردیم و داداشی هم از باقالی پلو و مرغ دیروز مونده بود خورد.
ظرفهارو شستم و کمی استراحت و مجددا مشغول ترجمه شدم و این دفعه تا تموم نشد بلند نشدم و ساعت ۹ بود که تموم شد و الان فقط پاکنویسش مونده.
آخرین قسمت فاکتور هشت رو هم دیدیم و بسی بسیار جای حیرت داشت که یه سریال با موضوع قشنگ، خوب هم تموم شد!
طبق معمول بعد از سریال با خانومی مجمع بحث و بررسی تلفنی داشتیم و به این نتیجه رسیدیم که اتفاقی بس نادر بود که توی آخرین قسمت سریال تر نزدن به کل ماجرا!
شب رفتم یه دوش گرفتم.
خواهری ناهار فردا که پلو قیمه ی بسیار خوشمزه ای بود درست کرد و من و داداشی بهش تک زدیم!
بعدم یه عالمه ظرف شستم و خسبیدم!