´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۶خرداد- بازگشت مامان و بابا از مکه

سلام  

امروز صبح با صدای آواز ستاره ی سهیل ساعت ۷ بیدار شدم. خواهری هم بیدار بود داشت آماده میشد که بره سر کارش. 

خانومی و همسرش و دوتا جوجه ها هم بیدار بودن. ساعت حدود ۸ داداشی هم بیدار شد. 

باهم صبحانه خوردیم و ماشین اومد دنبالم و رفتم شرکت. البته قرار بود زود برگردم چون هم خانومی دست تنها بود هم باید خونه برای ورود مامان و بابا آماده میشد. 

آقای منصوری یه کار تایپ داشت که چون بیکار بودم انجام دادم براش.  

 به بابا اینا زنگ زدم که گفتن توی فرودگاه هستن و پروازشون رو خبر می دن!

کمی با آقای ناصری حرف زدیم و از برنامه های تابستون گفتیم و من دیگه ساعت ۱۲.۵ بود که راه افتادم برای خونه. 

توی راه داداشی زنگ زد و سفارش سطل ماست داد. از دفترخدماتی جلوی درب دانشگاه هم کارت شارژ گرفتم. 

سر راهم ماست گرفتم و رسیدم خونه. حدود ساعت ۲.۵ بود که خواهری هم اومد و دور هم ناهار خوردیم البته با خنثی کردن شیطنتهای سجاد. ستاره رو خودم خوابونده بودمش. 

خاله محبوبه زنگ زد و گفت بعد از ناهار میان اینجا که باهم بریم فرودگاه. ناهارو خوردیم و من ظرفهارو شستم و خواهری خونه رو جارو زد . ساعت ۴.۵ بود که خبر دادن پروازشون نشسته و ماهم رفتیم سمت فرودگاه. 

خیلی زود هم دیدیم مامان و بابا رو و دیدارها تازه شد و مامان اینا کلی با نی نی ها ذوق کردن. 

بعد همه باهم اومدیم خونه و خاله محبوبه هم یکی دو ساعتی بودن و رفتن. 

خانومی و سهیل رفتن خرید. ماهم با ستاره بازی می کردیم. سجاد هم که خوابه. 

فعلا... 

وقتی خانومی اینا برگشتن نمازامونو خوندیم و رفتیم سراغ چمدان های شیرین سوغاتی!!:دی 

دوقلوها برای هرچیزی کلی ذوق می کردن و ما هم با ذوق اونا سر ذوق اومده بودیم. 

یه عالمه لباس و عروسک و  روسری و دامن و سوغاتی های معمول. 

بعد هم که مناظره ی احمدی با آقای کروبی بود که تا دیروقت طول کشید. بعد از مناظره با اینکه به شدت خوابم میومد اما سالن رو جمع و جور کردم و آشپزخونه رو مرتب کردم و ظرفهارو شستم و رفتم خوابیدم. 

همین!

۱۵ خرداد

سلام 

امروز صبح حدود ساعت ۹.۵ بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و کم کم نینی ها بیدار شدن و مشغول بازی شدیم باهاشون. 

تا ظهر مشغول بازی با بچه ها و سرگرم وبلاگم بودم. ناهار هم که از قبل خواهری آماده کرده بود (عدس پلو) و دلمه های فریز شده که ساخته ی دست من و مامان بود هم بهش اضافه شد و ساعت حدود یک بود خوردیم. 

بعد هم من سر ظرفشویی بودم و همگی به جز خواهری که رفت خوابید مشغول بحث سیاسی و انتخاباتی شدیم. 

داداشی لینک های جذاب در این مورد رو می خوند و ما هم تفسیر می کردیم و کلی می خندیدیم!
بعد هم استراحت کردیم وقتی بچه ها خوابیدن که عصری سرحال باشیم. 

آخه تصمیم گرفتیم که به اتفاق هم بریم شهر بازی!!
ساعت
۷ بود که دیگه حاضر بودیم که بریم که خاله محبوبه با موبایل زنگ زد و گفت داریم میایم اونجا اگه خونه اید! خواهری هم گفت بچه ها تو ماشینن و داریم میریم بیرون. 

رفتیم شهر بازی که خیییییلی شلوغ بود نسبت به اون روزی که با دوستام رفتیم. 

فرش انداختیم و داداشی و سهیل و جوجه ها موندن و ما سه تا خوار رفتیم سوار اسباب بازی ها شدیم. البته برای آقایون دوتا سیب زمینی سرخ کرده گرفتیم که سرشون گرم باشه!

شاهین 

شایان!!!:))  

ذرت مکزیکی  

کشتی صبا 

توی کشتی صبا پسرای جوون شعارهای زنده باد میرحسین و از این قبیل و احمدی سولاخه و اینا می دادن!!:دی 

تقریبا همه مچ بند سبز داشتن و بنده بسیار مشعوف و کیفور بودم!
بعدش رفتیم پیش آقایون و من و خواهری نشستیم پیش بچه ها و داداشی و خانومی و سهیل رفتن چرخ و فلک. 

سجاد شیر خورد و خوابید و ستاره هم شیر خورد هم نخوابید و هم کلی شیطونی کرد.

 

بعدش شام از همون ساندویچی هندی گرفتن و داداشی و خانومی اومدن و هرچی گشتیم سهیل رو پیدا نکردیم! 

جواب تلفنشم نمی داد!
خانومی هم رفت و چند دقیقه بعد اومد و گفت درحال بازی شانسی دستگیرش کرده!
کلی خندیدیم!
بعد هم دورهم شام خوردیم و جمع و جور کردیم و راه افتادیم سمت خونه. 

وقتی رسیدیم هم نماز خوندیم. ساعت حدود ۱۱ اینا بود. 

بعدم خانومی به مامان اینا زنگ زد. 

خواهری رفته خوابیده. 

منم الان اینجام و همزمان با خانومی گپ می زنم. 

احتمالا هم دیگه برم بخوابم. 

شب بخیر.

۱۴ خرداد- پارک و خاله!

سلام 

امروز صبح حدود ۸.۵ بیدار شدیم و باقیمونده ی کارها رو انجام دادیم و ساعت ۱۰.۱۵ بود که خانومی و همسرش و دوتا جوجوی ناز از راه رسیدن و کلی ذوق کردیم و مشغول نی نی بازی شدیم! به قول خانومی گفت دیگه ما برگردیم تهران دیگههههههههه!!!!
تا ظهر مشغول بازی با بچه ها بودیم و خانومی و شوهرش یک ساعتی خوابیدن  و خواهری هم توی آشپز خونه در حال آماده کردن ناهار بود.

حدود ساعت یک ناهار خوردیم و اندکی استراحت کردیم. 

ساعت ۱۲ هم با مامان اینا حرف زدیم. 

عصری خاله محبوبه زنگ زد و گفت اگه نمی خواین جایی برین من و دخترا بیایم نی نی ببینیم. از اونجایی که داداشی خیلی تمایل داشت با بچه ها بریم پارک٬ نهایتا به پیشنهاد ما و تایید خاله قرار شد بریم پارک. 

ساعت ۷ بود راه افتادیم به سمت پارک غدیر و تقریبا همزمان با خاله اینا رسیدیم.  

خاله دست راستش رو که از پارسال دچار کشیدگی تاندون شده بود با آویز ثابت نگه داشته بود.

بساط رو پهن کردیم و خاله و  عاطفه و فاطمه و محمدآقا کلی با بچه ها حال کردن. 

چایی و تخمه و پاپ کورن و شکلات هم در حال صرف شدن بود! 

من و عاطفه هم مشغول گپ زدن بودیم. 

بعد من و عاطفه و فاطمه رفتیم تاب بازی و سرسره بازی! خواهری موند پیش خانومی که کمکش باشه. 

آقایون هم رفتن قدم زدن و توت خوری و پیاده روی.  

من و فاطمه دوتایی باهم سوار سرسره شدیم و درکنار هم اومدیم پایین و خیلی خندیدیم و حال کردیم. 

بعد احسان زنگ زد که البته من روی تاب بودم و مشترک مورد نظر درحال تاب سواری بود! 

چند دقیقه بعد زنگ زد و گفت کجایین که منم بیام!
ماهم دیگه رسیده بودیم به خاله اینا و من کمک عاطفه خیارشور خورد کردم و عاطفه هم ساندویچ های الویه و فلافل رو به همراه گوجه و کاهو درست کرد. 

وقتی شام حاضر شد احسان هم رسیده بود پارک و دوباره زنگ زد و رفتم پیداش کردم و تحویل مامانش دادم! 

دورهم شام خوردیم و کلی سر سس مایونز خندیدیم . احسان هم چون می خواست بره فوتبال اول شام نخورد و بچه سوسک هایی که در اطرافمون بود با کفشش می کشت و می گفت شامتون رو با موزیک دلنواز له شدن سوسک ها بخورید! 

البته در نهایت خودش هم شروع به خوردن کرد و بعد از شام من و عاطفه بساط رو جمع کردیم. خانومی و خواهری بچه ها رو بردن پارک مخصوص نی نی ها و من و خاله و عاطفه هم بهشون پیوستیم و کلی عکس گرفتیم.   

بعد هم برگشتیم سر خونه و زندگیمون و آقایون مشغول فوتبال بودن.  خانومی هم شد داورشون و کلی می خندیدن! 

بعدش دیگه اینقدر مورد هجوم سوسک ها واقع شدیم که فرار رو بر قرار ترجیح دادیم!
چون وسایل خاله اینا زیاد بود من و داداشی کمکشون تا جای ماشین رفتیم و من فلش مموری احسان رو از خاله گرفتن تا چیزایی که خواسته بود براش بریزم. 

کمی با خاله صحبت کردیم و برگشتیم.  بهش سفارش کردم که حتما دستشو گچ بگیره. دکترش هم همین نظرو داشته.

عاطفه هم که منتظر فاطمه بود که رفته بود توی پارک بادی. 

ما هم رسیدیم به ماشین و برگشتیم خونه. ساعت ۱۱ بود و مناظره ی میرحسین و آقای رضایی که خب جالب بود و من خیلی از شخصیت آقای رضایی خوشم اومد. 

مرد متین و وزین و سنگین و موقری بود. 

بعد هم نماز خوندیم و یه کمی نی نی بازی کردیم و خوابیدیم. 

شب بخییییییییر!!!