´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۳خرداد-مناظره

سلام 

امروز صبح حدود نه و نیم بود که با چشمانی خوابالو! بیدار شدیم و تا خود ظهر هم خواب از سرمان نپرید! 

از اونجایی که ناهار نداشتیم رفتم دانشگاه و اسنک خوردم و بعدم رفتم سر کار.  

ظهر حدود ساعت سه به موبایل بابا زنگ زدم و احوالپرسی کردم.

دیگه تا ساعت ۸ مشغول بودیم و کلی از دست آقای امیری و منصوری خندیدم.  

ساعت حدود یکربع به ۸ هم شکوه زنگ زد.

بعد هم جمع کردیم اومدیم خونه. 

قرار بود خانومی اینا امشب بیان که نشد و افتاد به فردا. 

شب مناظره ی بین آقای میرحسین و احمدی نژاد بود که کلی حال کردیم و خندیدیم به بازیگر طنز ماجرا! 

یه چیزی شده بود تو مایه های برنامه های مهران مدیری!! 

با خانومی هم تلفنی حرف زدیم. 

خاله محبوبه هم زنگ  زد 

خواهری خوابه 

من و داداشی هم که سر سیستم ها مون هستیم 

الانم میرم لالا 

امروز هم روز خوبی بود

۱۲ خرداد- شهر بازی

سلام 

امروز صبح مثل بچه ی آدم از خواب برخاسته و به سوی محل کارمان رهسپار گردیدیم!
بعدش تا ظهر مشغول بودیم. 

همساده مون (!!!) می خواست ای دی اس ال نصب کنه و از ما که بسیار ذکاوت و فراست داریم کمک گرفت و ما نیز با کمک تماس های تلفنی با برادرمان حلش کردیم البته تا حدودی!!
ظهر هم ناهار عدس پلو با گوشت چرخ کرده دستپخت خانوم آقای ناصری رو خوردیم و بسیار متاع توپی بود و دمشان حسابی گرم شد البته به اضافه ی مرغ که دستپخت خواهری ما بودن!
(اثرات کم خوابیه)!! 

ساعت حدود ۲ از محل کارم زدم بیرون و یه سر کوچولو رفتم دانشگاه و بعد سریع رفتم خونه. آخه قرار بود با خواهری حاضر شیم بریم برای شهر بازی. 

ساعت سه و نیم رسیدم خونه و نماز خوندم و یه کمی دراز کشیدم. 

بعدم حاضر شدیم و قرارمون این بود که من و خواهری از اینطرف و نگار و پدیده از اون طرف بیان میدون شهدا و باهم با تاکسی بریم که پدیده خبر داد با برادر شوهر نگار (شایان) می ریم و ما بسی بسیار مشعوفیدیم. 

من و خواهری سر ساعت ۵.۳۱ رسیدیم اونجا و اون سه تا هم اومدن اما چون زیاد به مسیر وارد نبودن یه عالمه راه رفتن جلوتر و جلوی ترمینال کاوه نگه داشته بودن و من و خواهری باز مجبور شدیم سوار تاکسی بشیم تا برسیم بهشون!
وقتی هم که دعواشون کردم عین سه تا ابله فقط نیگا می کردن! نمیفهمن که! نمیفهمن!
خلاصه ساعت ۶ رسیدیم شهر بازی و تازه باز شده بود و هنوز خیلی خلوت بود. تو ماشین تا تونستیم از دست شایان که ۱۶-۱۷ سال بیشتر نداره خندیدیم و حدود ۶.۵ رفتیم داخل. 

نگار که از همون اول می گفت من گشنمه من فلان چیزو می خوام من سیب زمینی می خوام شکلات می خوام چس فیل (!!) می خوام و غیره..!
آخرم رفت یه عالمه تمبرهندی و از این چیزای دل ضعفه آور خرید و خوردیم و همگی ضعف کردیم!
بعدم کم کم رفتیم اسباب بازی ها رو افتتاح کردیم! 

سیب زمینی سرخ کرده
سفینه  

فالوده

کشتی صبا  

ذرت مکزیکی

یه اسباب بازی که ما اسمشو گذاشتیم شایان!! (چون اسم سفینه٬ شاهین بود)!!  

سیب زمینی سرخ کرده 

و 

.

رنجر!
بله دوستان!  

رنجر!
البته فقط من و پدیده سوار شدیم و وااااااااااااااااااااااااای که چقدر ترسیدم و مرگ رو جلوی چشمم دیدم!
واقعا یکی از وحشتناک ترین کارایی که توی عمرم کردم بود!
پدیده که کلی خوشش اومده بود و می خواست برای بار دوم هم بره که ما نمیذاشتیم ولی آخرش کار خودشو کرد و رفت سوار شد! 

یه عده هم به صورت فامیلی سوار شدن که چون یکیشون داشت سکته می کرد دستگاه رو نگه داشتن و چند نفرشون پیاده شدن و اونجا بود که من دوباره کرمم گرفت مخصوصا وقتی دیدم نفر کناری پدیده هم پیاده شد سریع پریدم نشستم کنارش!!!:دی 

با اینکه می دونستم زجر آوره ولی نمیدونم چرا دوست داشتم دوباره تجربه کنم! 

خلاصه که برای بار دوم هم حسابی تخلیه ی انرژی و هیجان شدیم و حال یه زن و شوهر بسیجی که البته شوهره زیادی ذرت پرت (!!) می کرد رو گرفتم!
بعدم جهت آرامش اعصاب رفتیم چرخ و فلک و اونجا چس فیل خوردیم!
البته قبلش هم من پشمک خریدم و کلی خندیدیم و باهم خوردیم. 

به نظر من شهر بازی بدون پشمک مثل کچل موفرفری میمونه!!! 

بعد هم چون چندتا بلیت اضافه آوردیم رفتیم دوباره سفینه. 

دست آخر هم باز دوتا بلیت اضافه اومد که پدیده مصر بود بره رنجر که ما نذاشتیم و گفتیم دیگه زیادیش هم خوب نیست!
 

یه ساندویچ فروشی تر و تمیز هم داشت که رفتیم چهارتا هندی سفارش دادیم و با کلی خنده و گپ زدن و صحبتهای دوستانه خوردیم. 

بعد هم سه تا تاکسی دربست گرفتیم٬ یکیش برای من و خواهری ٬یکیش نگار و یکی هم پدیده. 

نخود نخود هرکدوم رفتیم خانه ی خود!
من و خواهری ساعت ۱۱ بود رسیدیم خونه. 

کمی با داداشی صحبت کردیم و من رفتیم یه دوش گرفتم و خوابیدیم. 

واقعا خوش گذشت و یک شب بیاد موندنی بود. 

هرچند که از فکر رنجر چند باری از خواب پریدم.. 

 

۱۱خرداد

سلام 

امروز صبح با رفتن خواهری بیدار شدم و پاکنویس هامو ادامه دادم. ساعت حدود ۱۰ خاله محبوبه زنگ زد و احوالپرسی کرد.

  ظهر رفتم شرکت. 

اونجا هم تا رسیدم نماز خوندم و ناهار جای همگی خالی بریون خوردیم و حالی به حولی!
بعد هم کارمو به شدت ادامه دادم چون قول امروز عصر رو دادم و  سخت مشغول بودم. 

عصری حدود ساعت ۶.۵ کارم تموم شد و زنگ زدم به صاحابش بیاد ببره گفت فردا میام!!:(
ساعت ۸ هم تعطیل کردیم. 

نگار و خواهری زنگ زدن نگار برای هماهنگی های فردا و خواهری برای رفتن به میدان نقش جهان و خرید ظرف. 

زهره هم اس ام اس زد و گفت فردا با ما ۴ تا نمیاد شهر بازی.  

سر راه به سفارش خواهری دو تا پفک خریدم.

وقتی رسیدم خونه خواهری مشغول پختن غذا بود. منم نماز خوندم و خانومی زنگ زد و گفت شبکه ۲ فیلم داره مشغول دیدنش شدم. 

مامان هم زنگ زد از مکه. دیروز راه افتادن از مدینه به سمت مکه و صبح زود رسیده بودن مکه و اعمالشون رو انجام داده بودن و تازه از حرم برگشته بودن که زنگ زد. 

وقتی باهاشون حرف زدیم بعدش من زنگ زدم به خانومی. احوالپرسی کردیم و وقتی آمار مامان اینا رو دادم رفت بزنگه بهشون. 

منم که رفتم ظرف ها رو شستم و الانم اومدم اینجا. 

و عنقریب است که برویم لالا. 

 

همین دیگه 

 

شب بخیر