سلام
امروز صبح ساعت ۱۰.۵ از خواب بیدار شدم!!! سحر خیزم از بس که! اما خب دیشب به خاطر التهاب گلو خیلی بدخواب شدم و تا صبح چند دفعه بیدار شدم.
خلاصه صبحانه خوردم و یه کمی با مامان اینا گپ زدیم بیشتر راجع به انتخابات و اینکه چه موقع بریم برای رای دادن. دیگه تا ظهر هم پای کامپیوتر بودم و هم مجله می خوندم.
ظهر ساعت حدود ۲ بود که داداشی اومد و ناهار که باقالی پلو با قزل بود زدیم تو رگ. بعد هم خوابیدم تا ساعت ۴ که با صدای مامان بیدار شدم که داشت با خواهری حرف می زد و یادش افتاده بود که شناسنامه ی خواهری محل کارش جا مونده. بعد زنگ زد به مدیرشون و اونم
گفت پسرشو می فرسته تا شناسنامه رو بیاره.
مامان و بابا رفتن سر خاک مامان بزرگ. ساعت حدود ۶ بود برگشتن و همون موقع ها بود که پسر مدیر خواهری اینا هم اومد و شناسنامه ی خواهری رو داد و باهم رفتیم که یه جای خلوت پیدا کنیم برای رای دادن.
اولش که رفتیم یه مدرسه که معمولا میریم که خیلی شلوغ بود بعد همینجوری گشتیم تا رسیدیم به یه مسجد. هرچند من زیاد مایل نبودم توی مسجد رای بدیم اما خب رفتیم دیگه!
بعد از کلی وقت توی صف ایستادن و دعوا کردن با یه زوج جوانی که فکر می کردن صف فقط برای دیگرانه٬ بالاخره نوبتمون شد و برگه های رای رو گرفتیم. من برای خودم و بابا و خواهری نوشتم میرحسین! اما هرکاری کردم مامان نداد برگه شو بهم! تازه حتا نمیذاشت بفهمم می خواد اسم کدومشونو بنویسه! آخرشم مثل جن بو داده (!!!!) از بالا نگاه کردم دیدم اسم رضایی رو نوشت!!!:))
گفتم آخه مامان اینم اسم بود نوشتی؟ چرا برگه ی رای رو حرم کردی؟! گفت نمیخوام اسم کسی رو بنویسم که رای بیاره و بعد مسئول باشم!
نمیدونم مامان کی می خواد بزرگ شه؟!
خلاصه با کلی شوخی و خنده برشتیم و سر راه هم برای خودمون کیک خریدیم به عنوان جایزه!
وقتی برگشتیم دم در خونه مامان خانوم مستاجرمون رو دیدیم و برای تولد نوه ی سومش بهش تبریک گفتیم. بعدم اصرار کرد که بریم داخل و ما هم چون دست خالی بودیم قبول نمیکردیم که دیگه از بس اصرار کرد رفتیم داخل و نینی رو دیدیم. مامانش با شیرینی خامه ای و چایی ازمون پذیرایی کرد و من و خواهری هم حسابی با نینی ور رفتیم و باهاش بازی کردیم. امیر محمد. شد داداش دوتا خواهر سه و هشت ساله ی خودش!
حدود یک ساعت هم اونجا بودیم و کلی سر برخی مسائل خندیدیم که عمرا بگم چی بود!
بعدشم من وسایل پذیرایی رو جمع کردم و شستم و خداحافظی کردیم و رفتیم بالا.
بلافاصله نمازمو خوندم و کیک و رانی خوردم و الانم که اینجام!
فعلا همینا
سلام
امروز صبح ساعت ۷.۵بیدار شدم با صدای کاغذی که خواهری درست بالای سر من زرتی جر داد!!!
دیگه من حدود ساعت ۸ بود که پا شدم و دیدم گلوم به طرز فجیعی ورم کرده و درد می کنه. شروع کردم به آماده شدن و یه لیوان شیر برای خودم گرم کردم تا با عسل بخورم.
تا شیر گرم شد آقای ناصری اومد دم در خونه چون می خواست کیس کامپیوتر بابا رو هم بیاره شرکت تا روش ویندوز و برنامه های دیگه بریزه. منم شیر داغ رو ریختم توی لیوان و عسل هم اضافه کردم و ورداشتم با خودم بردم تا توی راه بخورم! البته توی اولین دست انداز یک چهارمش ریخت روی کیفم!!!:دی
به محض اینکه رسیدیم من همون پرینت رو ادامه دادم چون تایپش مونده بود و آقاهه یه بار اومد بهش گفتم آماده شد می زنگم. حالم اصلا مساعد نبود. چشمام حسابی داغ بود و گلوم درد می کرد.
همه ی سعی و تلاشمو به کار گرفتم تا بالاخره تموم شد و با سه با پرینت گرفتن٬ همونی شد که می خواستم!
بعدم از آقای ناصری خداحافظی کردم و زدم بیرون. مجله ی چلچراغمو که دیشب توی ماشین جا گذاشته بودم توی راه می خوندم. کیفم بوی کافی میکس می داد!!
پاکتهایی که مربوط به محل کار خواهری میشد نزدیک دانشگاه به چندجا دادم. بعد هم رسیدم خونه حدود ساعت ۲. ناهار چلو ماهیچه بود و منم که حسابی گرسنه بودم مثل گاو خوردم!!
بعدم یکی دوساعتی خوابیدم و بیدار که شدم یه کمی مجله خوندم و بعدهم نماز ظهر و عصرم که دیگه داشت خیلی دیر میشد خوندم.
آقای ناصری کیس رو آورد در خونه و چند دقیقه ای دم در با بابا گپ زدن و منم براشون شربت و شیرینی بردم و کلی هم تشکر کردم. بابا یه تسبیح متبرک بهش داد. آقای ناصری فردا داره میره تهران. احتمالا تا دوشنبه یا سه شنبه تعطیل باشم.
خواهری خیلی اصرار داشت که هردومون بریم دکتر اما من اصلا حالشو نداشتم.
یه لیوان شیر عسل خوردیم دوتایی بعد هم که یه کمی فرنی درست کرد و باهم خوردیم.
بعد اومدم آنلاین و یه کمی وبلاگ گردی کردم.
به پدیده هم زنگ زدم که مامانش گفت نیست. الانم که اینجام
فعلا همینا
سلام
امروز صبح حدود ۸ با رفتن خواهری بیدار شدم و احساس کردم کمی گلوم تحریک میشه و انگاری قراره اتفاقایی بیفته!
خلاصه پاشدم و یه کمی آشپزخونه رو مرتب کردم و ساعت ۱۱ با نگار (دوست دوران دبیرستانم) قرار گذاشتم که ببینمش و ترجمه ای که خواسته بود بهش بدم.
ساعت ۱۱.۵ همو دیدیم و کلی خوشحال شدیم تقریبا بعد از ۴-۵ سال همدیگه رو میدیدیم. حدود ۱۵ دقیقه باهم گپ زدیم و بعدش دیگه از هم خداحافظی کردیم و رفتیم. من یه سر رفتم تا دانشگاه که اگه شد سوالی که دختر پری خانوم (دختردایی مامان) راجع به کتابای تافل پرسیده بود رو جواب بدم. بعدهم رفتم داروخونه و بعد هم به سمت شرکت. تا رسیدم نماز خوندم و ناهار خوردیم و من بلافاصله مشغول ترجمه ی پرینت بانکی شدم که یکی از مشتریا آورده بود.
خیلی ریز و زیاد بود و بدتر اینکه باید تایپش هم می کردم.
دیگه تا شب مشغول بودم و ساعت ۸ بود تعطیل کردیم.
امروز خاتمی اومده بود میدون نقش جهان. هرچی به مامان اصرار کردم بذاره برم نذاشت! می گفت تو کلت بو قرمه سبزی می ده این روزا هم که همه جا درگیری هست و نمیشه بری!
یکی دوباری با پدیده حرف زدم با موبایل که اونم پرسید میای یا نه که من گفتم نه. خودش می خواست با عمه و دختر عمه و اینا بره!
رسیدم خونه دیگه حسابی گلوم ورم کرده بود. یه عالمه سوپ خوردم و حدود ۱۲.۵ خوابیدم.