سلام
امروز صبح حدود هشت و نیم بیدار شدم و دیگه کم کم وقتی بچه ها بیدار شدن و خانومی و اینا اومدن واسه صبحانه از جام بلند شدم. صبحانه رو خوردیم و من ظرفها رو شستم و جمع و جور کردم و حسابی با نی نی ها بازی کردم و حالی به حولی! خاله محبوبه هم زنگ زد و برای شام فردا شب دعوتمون کرد. ساعت یازده و نیم آماده شدم و ساعت ۱۲ رفتم برای کلاس. کلاس ساعت ۱۲ شروع شد تا ساعت دو. امروز آقای کاظمی خیلی سرش شلوغ بود و مدام موبایلش زنگ میزد. خلاصه تا آخر درس سیزده رو بهش دادم و بعدشم کلی اصطلاح و جمله های کلیشه ای و اینا٬ بعد هم کمی با خ زمانی حرف زدم و اومدم خونه. ناهار چلو جوجه بود که سفره انداختیم و خوردیم با کلی گپ و خنده و اینا! بعد هم خواهری ظرفها رو شست و رفتیم یه کمی دراز کشیدیم. یکساعت بعد خانومی اومد گوشتهایی که صبح خریده بودن و تمیز کرده بودن شست و بردن چرخ کردن. بعد هم ساعت شش از خونه زدیم بیرون تا بریم سینما با همون بلیت هایی که آموزشگاه داده بود. ساعت شش و نیم یه سانس بود که ما نمیرسیدیم. برای همین رفتیم همبرگر برادران نارانی و همبرگر خریدیم و زدیم به بدن و حالشو بردیم. بعد هم رفتیم سینما و بلیت رو به صورت نیم بها گرفتیم و رفتیم فیلم زندگی شیرین که خییییییییلی باحال بود و کلییییییییی خندیدیم. سینما سپاهان بود. بعد هم ساعت ده و نیم فیلم تموم شد و مستقیم برگشتیم خونه. توی ماشین هم نوبت گرفتیم که کی اول بره نی نی بازی. تا رسیدیم پریدیم بچه ها رو بغل کردیم و حال کردیم باهاشون. بعد هم که دیگه نماز خوندیم و من اومدم اینجا. الانم سجاد اینجا خوابه و باید برم
شب بخیر.
سلام
امروز صبح حدودای ساعت ۹ بیدار شدم. خییییییییییییلی کارا داشتیم که انجام بدیم. آخه امروز قراره خانومی و شوهرش و جوجه هااااااااااااااااااااااا بیاااااااااااااان!!! یه عااااااااااااااااالمه ذوقمرگ بودم از صبح کلا! چشمامو از خواب باز کردم بعد از چیزی حدود سه ماه برای اولین بار صبحانه خوردم (کره با مربای هویج - خاطرات بچگی) و بعد هم رفتم توی آشپزخونه و نشستم کف زمین و شروع کردم به تمیز کردن سبزی و لوبیا سبز و خورد کردنشون. تقریبا تا ساعت ۱۲ مشغول بودیم. یه عالمه هم با مامان گپ زدیم. ۱۰ کیلو سبزی هم خریدیم و دادیم بیرون برامون پاک کردن و خورد کردن و قراره شب داداشی که میاد بریم بگیریم. بعد هم بادمجون سرخ کردیم (عشق منه!) و بعد به اصرار مامان به آقای ناصری زنگ زدم برای تبریک عید. اصلا دلم نمی خواست بزنگم اما از بس مامان گفت زنگ زدم و اتفاقا خیلی خیلی هم خوشحال شد و یه نیم ساعتی هم درد دل کرد! بعد هم بابا از نماز اومد و داداشی هم از سرکار اومد و دور هم ناهار خوردیم (بوشهری) . بعد هم ساعت دو بود که من یه کمی دراز کشیدم و دو ونیم آماده شدم و ساعت سه بود که رفتم آموزشگاه. درب آموزشگاه بسته بود و من زنگ زدم و آ.چرخابی اومد درو باز کرد و با تعجب گفت مگه کلاستون ساعت دو نبوده؟! منم گفتم نه! ساعت سه بوده!:دی بعد هم کاظمی اومد و کلاسمون شروع شد و یک درس کامل رو دادم تا ساعت ۵. بعد هم برگشتم خونه. کتاب بی پی تی رو هم امروز برده بودم اما استفاده ای نشد یعنی فرصت نشد. با این حال گذاشتم همونجا بمونه. سر راهم برای خواهری کارت شارژ خریدم و رفتم خونه که فقط بابا خونه بود. خواهری و مامان رفته بودن قرآن. نیم ساعت بعد خواهری اومد اما مامان هنوز پیداش نشده! بابا هم رفته مرغ و اینجور چیزا بگیره. منم که اومدم اینجا تا یه کمی وقت بگذره و زودتر خانومی اینا بیان ...
ساعت ده و نیم بود که عشقاااااااااااااااای من رسیدننننننننننن و واااااااااااااااااااااییییییییییییییی که هلااااااااااااااااااااک شدیییییییییییییییم مااااااااااااااااااااااااا
خدایااااااااااااا مرسییییییییییییییییییییییییییییییی
شام کتلت مرغ درست کردیم با مامان و کلی خندیدیم به خاطر شل و ول بودن موادش!!!
بعد هم خوردیم دور هم و خواهری ظرفها رو شست. ما هم الان مشغول بازی با بچه ها هستیم. ستاره قدمهای بسیار محتاطانه ور می داره و من در لحظه ی اول که دیدم راه رفت و با قدمهای لرزانش رفت به سمت خانومی٬ از شدت ذوق و هیجان اشک اومد توی چشمام و نتونستم خودمو کنترل کنم...
خلاصه که خدایا گاهی که حواست نیست اساسی حال می دی ها!
خیلی چاکریم!
سلام
امروز صبح ساعت هشت و نیم با صدای بابا بیدار شدم و کلی عصبانی بودم! آخه یهو از خواب پریدم و همه ی خستگی تو تنم موند. خلاصه بیدار شدم و یه کمی الکی ور رفتم و کتاب خوندم تا ساعت شد یازده. مامان داشت برای ناهار بادمجون سرخ می کرد. منم که عااااااااااااااشق بادمجون سرخ شده! پریدم دوتاشو کش رفتم و با نون خوردم و آماده شدم که برم آموزشگاه. امروز روز امتحانشون بود. رفتم و یه نیم ساعتی منتظر شدیم با بچه ها تا امتحان ساعت قبلی ها (خ عامری) تموم شه. سمیه بهمنی هم زنگید. آخه دیشب بهش عید رو تبریک گفتم و میدونستم که اون شماره ی منو نداره/ یه کمی سرکارش گذاشتم تا زنگ زد و شناخت و کللللللللی حرف زدیم و از نینیش گفت که اسمش شده کیانا و ۱۵آبان تولد یک سالگیشه/ بعد هم رفتیم سراغ امتحان.
اول شفاهیشونو گرفتم بعد کتبی. بچه های خ سلامی بودن. موقع امتحان کتبی آ.کاظمی زنگید و کلاس امروزش رو کنسل کرد. منم مثل اسب آبی ذوق کردم!
بعد از امتحان برگشتم خونه و ناهار که لوبیا پلو با خورشت بادمجون بود (!!) خوردیم. بعد هم رفتیم لالا. ساعت دو و نیم خوابیدم چهار بیدار شدم. کمی کتاب خوندم و بعد با خواهری اتاق رو مرتب کردیم و منم ظرفهای ناهارو شستم و کلی جوراب داشتم شستم! بعد مریم خانوم مستاجر قبلیمون اومد خونه با پسر چندماهه ی بامزه ش. بعدم من اومدم پای کامپیوتر تا برای آپ وبلاگم متن بنویسم. دوساعت بعد مریم خ رفت و ما هم تی وی میدیدیم. بعد هم دوبار با پدیده تلی حرف زدم. (اعصابم داغون بود).
بعد هم مامان رفت دراز بکشه و بابا فوتبال میدید و من و خواهری گپ می زدیم. داداشی هم از حمام اومد رفت پای پی سی. وقتی بقیه خوابیدن منم اومدم اینجا.
همین.