سلام
امروز صبح ساعت ۸ بیدار شدم اما تا ۱۰ توی رختخواب وول می زدم و کتابهای اینترچنج رو یه نیگا انداختم.آقای تب*اشیری زنگید خونه و راجع به کلاسهام گفت منم گفتم سی دی آبی رو می خوام که گفت بیا بگیر. بعد هم دیگه بلند شدم و اتاق رو مرتب کردم و چند لقمه صبحانه خوردم. بعد هم مشغول خوندن کتاب آبی اینترچنج شدم. یکی دوساعتی خوندم و بعد هم کمی با مامان گپ زدم. بعد هم کمک مامان بادمجون پوست گرفتم و شستم و ورقه کردم و نمک زدم. گفتم خودم میام سرخ می کنم اما نشستم پای کامپیوتر و سرم گرم شد و دیدم مامان داره خودش سرخ می کنه :( هرچی ام گفتم بذار من کمکت کنم فداش شم گفت نه برو به کارات برس. بابا می خواست بره بیرون که ازش خواستم سی دی رو بگیره. یکساعت بعد که اومد خونه گرفته بود که البته به جای ترک های درسی سی دی «وی او ای» بود!
ناهار سوپ بود و کمی از ته چین دیروز و خورشت گوجه بادمجون که وقتی داداشی اومد خوردیم و ظرفها رو شستم و خوابیدم. حدود چهار بیدار شدم و بازم کتاب آبی رو خوندم درس یک. بعد هم باز کمی آنلاین شدم و کامنتهامو خوندم. بعد هم کمی مجله خوندم. با مامان و بابا حرف می زدم. بعد از نماز باهم رفتن قدم بزنن. منم زنگیدم به پدیده و باهم حرف می زدیم که مامان اینا اومدن. حرفام که تموم شد تب*اشیری زنگ زد و گفت که ظاهرن این ترم چهارتا کلاس بهم دادن :دی!!
بسی خرکیفیدیم! وقتی گفتم سی دی اشتباه بوده کلی عذرخواهی کرد و سر کلاس فردا صبح هم که خانومای سن بالا هستن کلی خندیدیم!:دی
بعد هم دیگه داداشی اومد و دور هم میوه خوردیم و گپ زدیم و یه فیلمی که قبلن مامان ضبط کرده بود نصفشو دیدیم. بعد هم اومدم اینجا دیگه!
الانم می رم دیگه پی کارم!
شب خوش
سلام
امروز صبح حدودای هشت بیدار شدم. باید می رفتم شرکت آ.کاظمی تا صدای منو برای فیلم تبلیغاتیشون ضبط کنن. قرارمون برای تا قبل از ساعت نه بود اما من تازه ده دقیقه به نه داشتم آماده می شدم. داداشی حال داد و منو تا شرکت رسوند. ساعت حدود نه و نیم بود. آقای کاظمی رو دیدم که منو به یه اتاقی راهنمایی کردن که دستگاههای ضبط و میکس صدا بود. یه آقای جوان هم اونجا بود که آ.کاظمی معرفیش کرد اما یادم نیست اسمش چی چی بود! خلاصه ما رو باهم تنها گذاشتن و منم قبلش با سهیل چندبار تلفنی تماس داشتم و چندتا سوال پرسیدم. بعد هم رفتیم برای ضبط. من عنوان و تک جمله ای و اینا می خوندم و اون آقاهه با دستش اشاره می کرد که استپ کنم. درست مثل وقتی که آدم میره عکاسی٬ باید جدی باشه اما هرچیز خنده داری که توی زندگیش بوده یادش میاد هااااا٬ منم همش ترتر خنده م می گرفت و یهو وسط ضبط قاه قاه می خندیدم و اون آقاهه هم به خنده می افتاد! خلاصه با یه بدبختی من خوندم اون متن انگلیسی رو و بالاخره بعد از دوساعت موفق شدیم کار ضبط رو تموم کنیم. کلی از آقاهه عذرخواهی کردم که اذیتش کردم. تازه آقاهه بهم گفت صدام شیشه ای یه!
خلاصه ساعت یازده و نیم بود که از شرکت زدم بیرون و سوار اتوبوس شدم و رفتم به سمت دروازه شیراز. توی اتوبوس آ.غلامی زنگ زد که مشتریم بود واسه ترجمه از قدیما. می خواست یه متن بده که گفتم یه ربع دیگه بیاره دروازه شیراز. رسیدم و متن رو گرفتم و رفتم کتابفروشی جنگل برای کتابهای تیچرزبوک اینترچنج و خریدم و به مامان زنگ زدم و آمار دادم. مامان هم گفت که با داداشی هماهنگ کنم و منم به داداشی زنگیدم و قرار گذاشتیم و باهم برگشتیم خونه. ناهار ته چین مرغ بود که خوردیم و دراز کشیدیم. عصری که بیدار شدم ظرفها رو شستم. مامان و بابا داشتن تی وی می دیدن (اخراجی ها). منم کمی مجله و کمی اینترچنج خوندم. بعد هم بابا که از نماز اومد با مامان رفتن پیاده روی. منم خونه رو جاروبرقی اساسی کشیدم و گردگیری کردم. البته قبلش حدود دو ساعت با نگار حرف زدم. کلی دعوا کردیم و گپ زدیم و گفتیم و خندیدیم.
بعد هم به آقای ناصری زنگیدم و تشکر کردم بابت ترجمه. مامان اینا که اومدن من رفتم پای پی سی و یکساعتی مشغول بودم. بعد هم داداشی اومد. بعدشم که دیگه ساعت حدود ۱۲ بود مجله خوندم و ساعت یک خوابیدم.
سلام
امروز صبح ساعت ۶ از سرما بیدار شدم! با اینکه پنجره ی کلاس (منظورم اتاقه)!!!! بسته بود اما عجیب سگ لرز می زدم! خلاصه دوباره خوابیدم تا نه. بعد هم بیدار شدم و طوطیمو آوردم توی خونه. آخه از وقتی خانومی اینا اومده بودن طوطیم توی راه پله ها بود بچم!:(
بعد هم کمی آنلاین شدم و وبلاگم رو آپ کردم. بعدم رفتم کمک مامان کتلت سرخ کردم. کتلت ها که تموم شد داداشی هم اومد. ناهار رو خوردیم و جمع و جور کردیم و من با کلی شوخی و خنده ظرفها رو شستم. (بابا اومد دستهاشو بشوره سر ظرفشویی٬ من همش با دست کفی می زدم به آرنج و بازوش تا مجبور شه اونجاهارم بشوره٬ بعد یهو بابا مشتش رو پرآب کرد و پاشید توی صورتم و غش غش خندیدیم). بعدشم مامان هرچی ظرف توی خونه بود می ذاشت توی ظرفشویی و می گفت بشور! آخراش اومده می گه ماهی مگه آشپزخونه ی حضرته که انقدر طول کشید؟!؟!؟ گفتم مامااااااااااااااااااان!!! مامان هم خندید و رفتن لالا! منم تا ظرفا تموم بشه با داداشی حرف زدم و بعد هم ساعت دو و نیم بود که رفتم دوباره یه سر کوچولو نت و بعد هم دراز کشیدم تا سه و نیم. بعد هم آماده شدم و ساعت چهار رفتم آموزشگاه.
چهار تا شیش کلاس داشتم که آقای کاظمی اومد و امروز ۴۰ ساعتمون تموم شد. بعد هم اومدم خونه . پای پی سی بودم که پدیده زنگ زد. تا ساعت هفت و نیم که جلسه داشتیم توی آموزشگاه حرف زدیم باهم! حدود یکساعت. بعدشم خداحافظی کردم ازش و رفتم آموزشگاه. مامان و بابا رفته بودن قدم بزنن. تا من رسیدم خ عامری و خ زمانی هم بودن. گپ کوتاهی زدیم و بعد آ.تب*اشیری اومد و تا ساعت نه باهامون حرف زد. دوتا کلاس برای ترم جدید بهم دادن. ممکنه کلاس خصوصی هم بهش اضافه بشه. رسیدم خونه مامان داشت تی وی می دید و بابا پای پی سی بود. منم همراه مامان اولین قسمت از فیلم دلدادگان یا یه همچین چیزی رو دیدیم! بعد هم داداشی اومد و کمی گپ زدیم و بعد هم اومدم اینجا. احتمالا بعد از اینکه از پای کامپیوتر بلند شدم برم کمی مجله بخونم و بخوابم. امروز کسرخواب داشتم. فردا هم باید برم شرکت شاگردم. بعد هم برم جنگل کتاب بخرم...
فعلا همینا دیگه..
*
*
از بیرون که میام به شدت دلم ستاره و سجاد می خواد:(