سلام
امروز صبح ساعت ۹ بیدار شدم. همه بیدار بودن و صبحانه خورده بودن. نی نی ها هم تازه بیدار شده بودن و هنوز کسل بودن. کمی بعد همگی سرحال بودیم و مشغول بازی با دوقلو ها. یه عالمه هم مجله خوندم. خانومی هم مشغول تهیه ی ناهار بود که میگوی کبابی بود. به اضافه ی کباب و جوجه کباب و ماهی قزل! حالی به حولی دیگه! حدود ساعت یک و نیم که داداشی اومد ناهارو خوردیم و بازم خواهری زحمت کشید ظرفها رو شست. منم بچه ها رو سرگرم می کردم تا اینکه دیگه خوابشون گرفت و می خواستن بخوابن. منم دیگه رفتم آماده بشم که برم کلاس. آ.کاظمی زنگید و گفت ممکنه ده دقیقه دیرتر برسه. برای همینم من حدودسه و ده دقیقه رفتم آموزشگاه که البته هنوز نیومده بود و کمی با خ زمانی حرف زدیم و یه چند تا کار که با فتوشاپ انجام داده بود نشونم داد که خوب بود. بعد هم آ.کاظمی اومد. آ.تب*اشیری هم بود. بعد از مدت زیادی می دیدمش. خلاصه رفتیم سرکلاس و آ.کاظمی یه ساک دستی قشنگ و یک خودکار و یک کاتالوگ بسیار زیبا بهم هدیه داد که کار شرکتشون بود. بعد هم درس رو شروع کردیم. تا ساعت ۵ مشغول درس بودیم و بعد از اینکه تکالیف منزل رو براش تعیین کردم٬ رفتیم تا برای فردا با آ. تباش*ری هماهنگ کنیم. قرار شد که آ.کاظمی بهم خبر بده که ۸ میاد یا ۴ . بعد هم اومدم خونه و مخ همه رو زدم که بریم میدون نقش جهان جهت تفریح و ولگردی و حال و حول!!
به جز بابا و سهیل بقیه آماده شدیم که بریم با ماشین خانومی اینا. داداشی هم که سر کار بود.
رفتیم و ماشین رو گذاشتیم توی پارکینگ و با دوقلوها رفتیم توی میدون. اول از همه هم با کالسکه و اسب ها ازشون عکس گرفتیم. بعد هم زیرانداز پهن کردیم که بشینیم اما از همون اول ستاره و سجاد مثل موش چهاردست و پا از ما دور می شدن و همش باید دنبالشون می رفتیم. وقتی کمی آروم گرفتن من و خانومی رفتیم ذرت و بستنی و فالوده خریدیم و برگشتیم پیش مامان اینا. دور هم خوردیم و بچه ها هم حسابی کلافه بودن چون همش می خواستن برن. بعد هم من و خواهری رفتیم توی بازار کیف و کفش و همون اول بازار یه کیف آبی-مشکی که با مانتوی جدیدم هماهنگ بود خریدم و برگشتیم پیش مامان و خانومی و جوجه ها و وسایل رو جمع کردیم و راه افتادیم به سمت ماشین. سرراه هم خانومی یه ظرف حلیم بادمجون خرید. توی پارکینگ سوار ماشین شدیم و آقای پارکینگی برای یک ساعت استفاده می خواست ۷۰۰ تومن از ما بگیره!!! یعنی چشمامون زد بیرون! نهایتن هم ۵۰۰ تومنش دادیم ولی کوفتش بشه الهی!
خلاصه برگشتیم خونه و دیگه خانومی اینا آماده می شدن که برن. البته شام همون حلیم بادمجون رو خوردن و منم از بس که غصه ی رفتن اینا رو داشتم اصلا سرحال نبودم و فقط بچه ها رو محکم بغلشون می کردم و می بوسیدمشون. بالاخره ساعت حدود یازده بود که وسایل رو گذاشتن توی ماشین و همینکه جوجه ها رو توی صندلی های مخصوصشون گذاشتیم آنچنان گریه و قشقرقی راه انداختن که نگو و نپرس! اما چیزی که بیشتر از همه آزارم داد گریه های ملتمسانه ی ستاره ی نازم بود که با چشمای پر از اشک دستاشو به طرفم دراز کرده بود و با چشماش خواهش می کرد که بغلش کنم اما نمیشد... همونجا گریه مون گرفته بود. من و مامان... بعد هم که رفتن توی خونه من و مامان و داداشی یه عالمه اشک ریختیم. بابا هم که اصلا خبریش نبود. فکر کنم روش نمیشد جلوی ما احساساتشو نشون بده. خلاصه که از همه سولاخ سنبه های خونه صدای بالا کشیدن آب دماغ میومد!:دی
خواهری هم با خانومی اینا رفت. دلم برای همشون تنگ بود. آشپزخونه رو مرتب کردم و یه عااااااالمه ظرف که توی ظرفشویی بود در سکوت شستم و اومدم اینجا که بگم دلتنگم...
شب خوش
سلام
امروز صبح ساعت هفت و پنجاه و پنج دقیقه از خواب بیدار شدم!!!:دی بعدش دوباره خوابیدم تا حدودای ۹ . بعد هم رفتم یه لیوان شیر خوردم با شرینی نارگیلی. بقیه هم صبحانه خورده بودن و مشغول کارهاشون بودن. منم کلی با نی نی ها بازی کردم. بعد هم یه کمی مجله خوندم. خانومی و شوهرش هم ساعت حدودای یازده و نیم بود که رفتن بیرون. مامان ستاره رو برد آبتنی. سجاد هم توی آفتاب دراز کشیده بود و شیرعسل می خورد. بعد هم که من اومدم آنلاین. ستاره داره بازی می کنه و مامان پشت سرمنه و داره به سجاد آب میده.
فعلا همینا...
همین الان (ساعت ۱۲:۳۰) فاطمه موسوی زنگ زد و برای عروسیش دعوتم کرد!! اومده تهران و بالاخره با همونی که می خواست داره ازدواج می کنه! خیییییییلی براش خوشحال شدم. طفلی خیلی اذیت شده بود. خلاصه که خیلی خوشحالم و باید ببینم چی میشه! می تونم برم یا نه.
***
حدودای سه اینا بود که خانومی اینا اومدن. ماهم دراز کشیده بودیم که بخوابیم. ستاره پیش من و بابا و مامان بود. خوابیدیم تا حدود ساعت چهارو نیم - پنج. بعد کم کم آماده شدیم تا بریم خونه ی پری خانوم. امشب قرض الحسنه ی فامیلیمون بود. ساعت هفت بود رسیدیم سر راه از داروخونه دارو گرفتیم. همه اومده بودن و ما آخرین نفرات بودیم. من نشستم پیش عاطفه و فاطمه. کلی حرف زدیم و خندیدیم. بچه ها هم که حسابی دلبری می کردن برای همه و همه براشون ذوق می کردن. بعد از قرعه کشی که به اسم آً مهدی دراومد٬ شام که چلو کباب بود رو آوردن و خوردیم و با کمک دخترا جمع کردیم سفره رو. بعد هم مثل همیشه آًا مرتضا کلی زد و خوند و مردا کمی رقصیدن و خندیدیم و خیلی خوش گذشت. بعد از چایی و میوه٬ کم کم بلند شدیم و خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه. توی راه هم چون ستاره پیش ما بود همش با خانومی اینا ماشینا رو میاوردیم کنار هم و بچه ها همدیگه رو می دیدن. وقتی رسیدیم هم من لباس عوض کردم و اومدم اینجا. همینا دیگه...
سلام
امروز صبح حدود ساعت ۸ و نیم بیدار شدم. دیشب هم خیلی خیلی دیر خوابم برد و خوابم خیلی سبک بود. کم کم بقیه هم تا ساعت نه و نیم بیدار شدن و صبحانه خوردیم. بعد هم جمع و جور کردیم و خانومی و سهیل رفتن بیرون. ما هم حسابی با بچه ها بازی کردیم و حال کردیم. تا ساعت ۱۱.۵. بعد هم کم کم شروع کردم به آماده شدن برای رفتن به کلاس که طبق قرار قبلی ساعت ۱۲ بود. با بابا که داشت می رفت مسجد از خونه زدم بیرون که تا هنوز نزدیک خونه توی کوچه بودیم خواهری صدام کرد و گفت از آموزشگاه زنگ زدن که ملاس افتاده به ساعت ۴ منم عصبانی شدم و زنگ زدم آموزشگاه که خ زمانی جواب داد و منم فقط یه کمی دعواش کردم چون این طفلی مقصر نبود! دیگه نشستم به خوندن کتاب خاک غریب و بالاخره تموم شد و چقدر زیبا بود... بعد هم کمی آنلاین شدم و بعد خانومی اینا اومدن و داداشی هم که دیر اومد و ناهار چلوگوشت خوردیم. بعد هم خواهری ظرفهارو شست و کمی خوابیدیم ساعت دو و نیم. ساعت سه و نیم هم بیدار شدم و آماده شدم و ساعت چهار رفتم آموزشگاه و پنج دقیقه ی بعد آ.کاظمی اومد. کلاس شروع شد و تا ساعت ۶ سر کلاس بودیم. بعد هم برگشتم خونه. همه آماده بودن و خانومی داشت بچه ها رو آماده می کرد واسه مهمونی. منم دیگه لباسامو عوض نکردم و فقط وقتی همه آماده شدن به جای مقنعه یه روسری سرم کردم و من و مامان و خانومی و خواهری و جوجه ها رفتیم خونه ی خاله. سهیل و بابا هم موندن تا با داداشی بیان. رسیدیم و همه به جز احسان بودن. دیگه یه عاااااااااااالمه با جوجه ها بازی کردن. مخصوصا فاطمه که دیگه از همه چیز غافل بود و فقط به بچه ها می رسید. منم کلی با عاطفه حرف زدم و گپ زدیم باهم. بعد هم ساعت حدود ۹ بود که بابا اینا اومدن و بلافاصله سفره انداختیم و شام رو که سوپ و چلومرغ بود خوردیم. هردوش هم بسیار خوشمزه بود. آخرای شام ما هم احسان اومد. بعد هم سفره رو با کمک هم جمع کردیم و خواهری شست و عاطفه آب کشید ظرفها رو . بعد هم چایی و میوه و یه عالمه دلبری بچه ها و شوخی ها و گپ زدن های ما. حدود شاعت یازده هم بلند شدیم و خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه. بچه ها باز مشغول بازی و دلبری شدن و منم اومدم اینجا. الانم می رم لالا چون خیلی خسته هستم و کمبود خواب دارم.
خدایا... هیچی بابا نخواستیم!
شب بخیر!!