´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۳ مهر

سلام 

امروز صبح ساعت هشت بیدار شدم و تا هشت و نیم آماده شدم و با پنج دقیقه تاخیر رسیدم آموزشگاه! (نیس رام دوره؟!واسه اینه!)! قبل اینکه برم همه خواب و داغون تا خرخره زیر پتوهاشون بودن!:دی  

خلاصه خ زمانی گفت زیاد عجله نکن هنوز هیچکدوم نیومدن! با یک ربع تاخیر خانوما اومدن و رفتم سرکلاس. کلاس هم خیلی خوب بود. بعدش سریع رفتم خونه و به مامان کمک کردم. کمی هم درسای عصرم رو خوندم. ناهار پلو مرغ بود. پسرا نرفتن بیرون و به جاش همشون رفتن حمام. بابا هم رفت آرایشگاه موهاشو اصلاح کرد و بعد از اونا رفت حمام.  منم سالاد درست کردم و سیب زمینی سرخ کردم و داداشی که اومد حدود یک و نیم سفره انداختیم و ناهار رو خوردیم. بعد هم سفره رو جمع کردم و تماااااااااااااااااااااام ظرفا رو شستم! خورد شدم ها! خیلی خسته شدم. مامان هم میخ واست بره خونه محبوب خانوم که مادرش فوت کرده برای همینم مدام از آشپزخونه بیرونش می کردم. ظرفا رو شستم و رفتم دراز کشیدم تو اتاق مامان اینا. پسرا و بابا هم داشتن والیبال می دیدن. مامان نیم ساعت بعد رفت. من تا چهارونیم خوابیدم. بیدار که شدم بابا گفت پسرا رفتن میدون نقش جهان.  منم نماز خوندم و آماده شدم و کمی ظرف از میوه ها و چایی بود شستم و رفتم آموزشگاه. اول کلاس دخترا بود که از کلاس خ.زمانی خیلی سروصدا میومد و اعصابمون خورد بود. بعد هم کلاس پسرا بود که خیلی خوب بود. بعدش اومدم بیرون و بابا رو دیدم و رفتم سوپر مارکت ژله خریدم برای فردا ناهار.  

بعدشم که اومدم خونه و مامان داشت تی وی میدید. پسرا هم رفتن پیش یکی از دوستای نادر که اصفهانه و گفتن که دیروقت میان شب. منم با پدیده حرف زدم و بعدم اومدم اینجا.ا 

از خستگی رو به موتم! 

شب خوش

۱۲ مهر

سلام 

امروز صبح ساعت ده و نیم با نگار چلوی در دانشگاه قرار داشتم تا بریم برای گرفتن نامه ی اداره ی رفاه نگار برای تکمیل پروسه ی فارغ التحصیلیش. با کمی تاخیر رسیدم و رفتم داخل دانشگاه و دیدم که داره با دوتا از دوستاش حرف میزنه. تا منو دید از اونا جدا شد و باهم خوش و بش کردیم و رفتیم آموزش. از اونجا حواله مون دادن به اداره ی رفاه. زیر فشارات سنگین غرغر های نگار جهت پیاده روی!! رسیدیم اونجا. اونجا هم بعد از افه اومدن های خانوم مسئول که حالشو نداشت کار انجام بده و می خواست سنگ بندازه٬ آنچنان ضایعش کردم جلوی همکاراش و مراجعین که خفه شد و کارمون رو راه انداخت! همینجا از ایشون تشکر می کنم واقعن!
بعدش باز برگشتیم آموزش و نامه رو گرفتیم و تحویل بایگانی دادیم. بعدشم به نگار گفتن یک ماه دیگه بره مدرکشو بگیره. بعدش باهم رفتیم نفری یه دلستر مهمون من گرفتیم و رفتیم توی پارک مطالعه ولو شدیم. نگار برای ناهارش ناگت مرغ آورده بود که در کسری از ثانیه ترتیبش داده شد! دلستر من مزه ی سوسک می داد! :( (دلستر ایستک انبه بود اما از اون شیشه های قدکوتاه قدیمیش! فکر کنم تاریخش گذشته بود!!) 

کلللللللللللی با نگار گپ زدیم و خندیدیم و یاد قدیما می کردیم که تا استاد (مخصوصن دکتر وحید) یه شوخی یا یه حرف بی ربطی می زد نگار ژست دانشجوهای تیز و درسخون رو می گرفت و می گفت : استاد دوباره بگین تا بنویسیم... یا من که در دقایق پایانی کلاس وقتی استاد میپرسید سوالی نیست٬ می گفتم استاد میشه هرچی گفتین رو دوباره توضیح بدین؟... کلاس با این حرفای ما از خنده منفجر می شد... کاش تموم نمیشد... 

ساعت یک و نیم بود که مامان زنگید که ناهار میای یا نه؟ منم گفتم با نگار یه چیزی می خورم که مامان کلی دعوام کرد! با این حال با نگار رفتیم پیتزا پیتزا و یه دونه پیتزای مخصوص و یه سالاد ژامبون گرفتیم و توی پارک جلوی چشم دوتا گربه ی گشنه خوردیم! آی حال داد آی حال داد!
بعدشم برگشتیم دانشگاه و اون رفت برای اینکه درس بخونه و منم برگشتم خونه. ساعت سه و نیم رسیدم و قبلش با هماهنگی با آ.چرخ*ابی رفتم یه سری کتاب اینترچنج زرد رو گرفتم که امروز که شاگردم میاد خونه بهش بدم. نزدیک چهار بود دراز کشیدم و ساعت پنج نماز خوندم و اتاق رو جمع و جور کردم. قرارمون با شاگردم ۵.۵ بود اما داداشی زنگ زد و گفت از ساعت ۵ پشت دره اما روش نشده زنگ بزنه! دیگه من رفتم پایین و دعوتش کردم بیاد تو. دوچرخ ش رو هم گذاشت داخل و باهم رفتیم توی اتاق من که کاملن شبیه کلاس درس شده بود. میز و صندلی و کامپیوتر و یه عاالمه کتاب و دیکشنری.  

کلاسمون شروع شد و چون درسش خوب بود موفق شدم درس اول و یک صفحه از درس دوم رو بهش بدم.  

یه تایم استراحت هم بعد از یکساعت بهش دادم و دوتا فنجون نسکافه بردم و خوردیم و ساعت ۷ کلاس تموم شد و همون موقع حساب کرد (هم پول کلاس و هم پول کتاب رو داد-ساعتی ۱۰ تومن) 

بعدش سریع نماز خوندم و رفتم آموزشگاه. کلاس پسرا خیلی خوب و باحال بود و کلی خندوندمشون و اونا هم کلی می خندوندن. بعد هم بابا اومد دنبالم و برگشتیم خونه. فیلم دلنوازان رو دیدیم و ساعت یازده بود که اومدم پای کامپیوتر تا وبلاگ رو بنویسم که دیدم نادر اس ام اس زده خوابین یا بیدار؟!؟!؟ تا اومدم جوابشو بدم زنگ زد به گوشی بابا و گفت تا ۵دقیقه ی دیگه می رسن خونه! ما هم بدو بدو خونه زندگی رو ردیف کردیم. حالا چه خدایی داشتم من که امشب از صدقه سر شاگردم اتاقم مرتب بود!! 

خلاصه نادر به همراه علی و امید اومدن و کلی احوالپرسی و شوخی و تیکه هایی که واقعن من دیشب پی بردم این بشر اگه استعدادش توی طنز رو به کار می گرفت یه گل آقایی چیزی میشد! 

از بس خندیدم از دستشون پاشدم اومدم توی اتاق که همش نیشم باز نباشه جلوشون! مامان می خواست شام براشون درست کنه که گفتن بیرون کباب خوردن. تا ساعت ۱۲.۵-۱ بیدار بودن و بعد هم بابا خاموشی رو زد و همه رو خوابوند! پسرا توی سالن پیش رضا خوابیدن و من هم که توی اتاق خودم. 

روز شلوغی بود مجموعن! 

خدایا! 

اون فکری که امروز موقع ختم قرآن اومد تو ذهنم ها! یادت میاد؟! واقعن بهش ایمان دارم. می دونم که همش زیر سر توئه! واسه همینه که عاشقتم! حتی وقتی خیلی بد میشم! 

خیلی چاکریم!

۱۱ مهر

سلام 

امروز صبح ساعت هشت بیدار شدم و آماده شدم و ساعت هشت و بیست دقیقه رفتم آموزشگاه. خ زمانی بود و بعد هم اون سه تای دیگه اومدن و اون یکی که جلسه ی قبل اذیت می کرد رو امروز صبح جوابش کرده بودن. دیگه با همون سه نفر کلاس شروع شد و خیلی هم عالی پیش رفت. بعد از کلاس هم حدود دوساعت نشستیم با خ.زمانی پشت سر همه حرف زدیم و خندیدیم و البته کمی هم راجع به نحوه ی اداره ی کلاس می پرسید و براش توضیح می دادم. تو این فاصله مامان هم دوبار زنگیده بود که چرا من نمیرم خونه! دیگه ساعت ۱۲.۵ بود راه افتادم به سمت خونه. مامان می خواست نماز بخونه. منم کلی وراجی کردم و بعد هم می خواست برای ناهار کوکوسبزی درست کنه که من درست کردم و کمی هم ریحون بابا گرفته بود پاک کردم و شستم. داداشی که اومد ناهار کوکو سبزی با بقیه ی پلو قیمه های دیروز رو خوردیم و من ظرفها رو شستم و رفتم سر درسام! یه نیم ساعتی درسا رو خوندم و بعد دراز کشیدم. خوابیدم تا چهارونیم. بیدار که شدم دیدم مامان رفته جلسه ی قرآن. منم نشستم پای کامپیوتر و درسهای امروز رو که قرار بود تدریس کنم مرور کردم. ساعت پنج و نیم هم آماده شدم و رفتم آموزشگاه. آخه قرار شد دیگه کلاسهامون یک ربع به شیش شروع بشه تا هفت و ربع. بچه ها اومدن و کلاس رو سر ساعت شروع کردم. دونفر هم تازه اضافه شده بودن که یکیشون می خواست شاخ بشه که همون اول نوکشو آنچنان چیدم که حال اومد! 

بعد هم کلاس بعدی که آقایون بودن شروع شد. یکیشون غایب بود و با سه نفر کلاس رو ادامه دادیم و درس یک تموم شد. بعد هم از کلاس اومدیم بیرون و کمی با آ.چرخ.ابی و دوستش که خیلی باحاله و گفت از فردا میاد سر کلاسم حرف زدم و آ.ت هم بودش و احوالپرسی و تشکر از دیشب و بعد هم زدم بیرون. بابا دم در منتظرم بود. باهم رفتیم خونه و داداشی هم تازه اومده بود. کمی گپ زدیم و نماز خوندم و دلنوازان رو دیدیم. بعدشم ظرفهای شام رو شستم و یه زنگ به پدیده زدم. کمی حرف زدیم و بعد اون رفت استراحت و منم اومدم اینجا. راستی پسر دوست داداشی هم زنگید برای کلاس خصوصی و قرار شد از فردا بیاد. پنج و نیم تا هفت شب.ببینیم چی میشه.

الانم دیگه می رم لالا چون خیلی خوابم میاد. 

شب خوش