سلام
امروز صبح ساعت یکربع به هشت بیدار شدم و دیدم شونصد تا میسدکال افتاده روی جفت خطهام! و دو تا اس ام اس که فلانی جواب بده از طرف آ.کاظمی میزنگیم واسه سی دی! منم تازه یادم افتاد باید سی دی رو چک می کردم. خوابالو پاشدم و سیستم و روشن کردم و تا ساعت هشت و بیست دقیقه داشتم غلط گیری می کردم. بعدشم تند تند آماده شدم و رفتم آموزشگاه. خ زمانی سرماخورده بود و فقط یکی از خانوما اومده بود. رفتم سر کلاس و اون دوتای دیگه هم با تاخیر اومدن و درس رو شروع کردم و تونستم برسونمشون تا آخرای درس ۲.
بعد هم تا ساعت ۱۲:۳۰ با خ زمانی صحبت می کردیم مخصوصن راجع به سوالایی که قرار بود طرح کنیم. ساعت ۹.۵ هم یکی اومده بود سی دی و غلط گیریهاش رو از خ زمانی گرفته بود. رفتم خونه و پدیده زنگید و نیم ساعتی حرف زدیم. بعد ناهار که کتلت بود رو خوردیم و ظرفها رو شستم و خوابیدم تا چهارونیم. بیدار شدم و آماده شدم که برم آموزشگاه. اول با دخترا کلاس داشتم که دوتا غایب داشتن. بعد هم کلاس پسرا بود که عالی بود و واقعا لذت می برم سر کلاسشون. از اینکه از هم سبقت می گیرن توی حرف زدن واقعا خوشم میاد. بعدشم کمی با آ.ت و چر خابیحرف زدم و مالکی و نجاریان. بعدشم اومدم دیدم بابا ایستاده سرکوچه. منم که با یکربع تاخیر اومده بودم و بابا کلی تیکه انداخت. رسیدم خونه کیک و شیر خوردم و کمی استراحت کردم و بعد فیلم دلنوازان رو دیدیم و بعد هم اومدم اینجا.
راستی نگار هم ساعت ۵ عصر زنگید و حدود ۲۰ دقیقه گپ زدیم. راجع به سفر شمال می گفت که بهش خوش نگذشته بود.
همینا دیگه
جای دوقلوها به شدت خالیه اینجا
دلمان بسی تنگولیده و نگاه های ملتمس ستاره در اتومبیل خواب را از چشمانمان ربوده!
خدایا برای همه چیز ممنون
یه کمی بیشتر حواستو جمع کن فقط!
مرسی
شب خوش
سلام
امروز صبح ساعت ده بیدار شدم و همه بیدار بودن و همچنان به من می گفتن شلمان!
صبحانه خوردم و حسابی با بچه ها بازی کردم.
مامان مشغول تهیه ی ناهار بود به همراه خانومی. ناهار ماهی و میگو بود با سبزی پلو.
دیگه ما سرگرم بودیم با بچه ها و تی وی و مجله و غیره!
کار خاصی نکردیم تا ناهار که دور هم با کلی شوخی و خنده خوردیم. بعد هم خواهری ظرفها رو شست. مامان و خانومی رفتن سر خاک مامان بزرگ. من هم دراز کشیدم. یکساعت بعد برگشتن و منم خوابم نبرده بود و رفتم حسابی بچه ها رو چلوندم! خانومی گفت بریم رفاه که هیشکی پایه نبود. برای همینم من و خودش دوتایی رفتیم میدون نقش جهانو شیرینی و صدف خریدیم و سرراهم یه ساندویچ خریدیم و دوتایی با هرهر و کرکر خوردیم و برگشتیم خونه.
شام پیراشکی کمی از دیشب بود + سبزی پلو از ظهر + دلمه از قبل+ کوکوی سبزی که تازه درست کردیم و خوردیم دور هم. دیگه خانومی اینا هم کم کم آماده شدن و ساعت یازده و نیم بود که رفتن در میان کلی دلتنگی و غصه...
شب خوش
سلام
امروز صبح ساعت ده بیدار شدم. دلم می خواست بازم بخوابم اما نمیشد دیگه! همینجوریشم هر کی از دم در اتاق رد می شد بهم می گفت :«شلمان»!!
خلاصه پا شدم و صبحانه ی مختصری خوردم و بعدش با بچه ها بازی می کردم و گاهی می رفتم توی آشپزخونه. شاگردم دم دمای ظهر زنگید و گفت که امروز چون سرماخورده نمیاد که منم ازش نگیرم. منم از خدا خواسته قبول کردم آخه خودمم هنوز حالم خوش نبود.
داداشی و شوهرخواهر صبح زود رفته بودن بیرون خرید. خانومی هم ظهر رفت پیششون.
ناهار چلو مرغ بود که مامان آماده کرد و حدود ساعت دو خوردیم. آخه خانومی و شوهرش و داداشی ساعت دو بود که اومدن.
بعد از ناهار من ظرف ها رو شستم و دراز کشیدم. بقیه هم خوابیدن. به جز ستاره و سجاد که حسابی قبراق و سرحال بودن و نمی خوابیدن تا بالاخره یکساعتی طول کشید و خوابیدن و ماهم خوابیدیم. حدود ساعت ۵ بیدار شدم. همه بیدار بودن. بعد از ناهارم باز مسکن خورده بودم و حسابی گیج بودم. کمی با بچه ها بازی کردم . قرار بود خاله منصوره بیاد دیدن بچه ها و خانومی که حدود ساعت ۶ اینا بود اومدن. ساعت هفت و ربع من آماده شدم که برم کلاس. خاله اینا هم بلند شدن که برن. قبلش خانومی بلال درست کرد و خوردیم.
رفتم سرکلاس. چون بین تعطیلی بود سه تا غایب داشتم. درس رو دادیم و بیشتر کلاس به بحث آزاد گذشت. خوب بود. بعد از کلاس هم آ.نجاری سی دی کارتون یوسف رو که بهش داده بودم ببینه بهم برگردوند و منم دادم به آقای مالکی که یکی از شاگردهای خوب و مودب و با شخصیتم هستش. کمی هم دم در صحبت کردیم و بعد رفتم سرکوچه دیدم بابا نیست. منم راه افتادم به سمت خونه و توی کوچه بابا رو دیدم که با عجله داره میاد سمتم و برام دست تکون میده. منم براش دست تکون دادم و گفتم :«فکر کردی اگه نیای دنبالم من نمیام خونه؟ نخیرم! من آدرس خونه رو نوشتم و گذاشتم تو جیبم! دادم به آقا پلیسه و منو آورد خونه!» کلی خندیدیم و گفت حواسم نبوده به ساعت.
رسیدم خونه دیدم خانومی داره پیراشکی درست می کنه. نذاشت کمکش کنم. حدود ساعت ده بود که آماده شد و خوردیم. فیلم دلنوازان رو هم که مامان ضبط کرده بود دیدم.
بعد هم تا ساعت یازده دوازده بیدار بودیم. سجاد خوابیده بود اما ستاره نمی خوابید و سرحال بود. مدام از صندلی ها و مبلمان می رفت بالا. یهو از روی کاناپه افتاد پایین. خیلی دلمون براش سوخت. کلی گریه کرد و تا یه عالمه وقت آروم نمیشد. من و خواهری هم عذاب وجدان داشتیم اما کاری از دستمون بر نمیومد آخه ماشالا یه جا بند نمیشد و حرکاتش قابل پیش بینی نبود.
خلاصه ساعت یک بود که بالاخره خوابید و ما هم خوابیدیم.