سلام
امروز صبح ساعت ده بیدار شدم. دلم می خواست بازم بخوابم اما نمیشد دیگه! همینجوریشم هر کی از دم در اتاق رد می شد بهم می گفت :«شلمان»!!
خلاصه پا شدم و صبحانه ی مختصری خوردم و بعدش با بچه ها بازی می کردم و گاهی می رفتم توی آشپزخونه. شاگردم دم دمای ظهر زنگید و گفت که امروز چون سرماخورده نمیاد که منم ازش نگیرم. منم از خدا خواسته قبول کردم آخه خودمم هنوز حالم خوش نبود.
داداشی و شوهرخواهر صبح زود رفته بودن بیرون خرید. خانومی هم ظهر رفت پیششون.
ناهار چلو مرغ بود که مامان آماده کرد و حدود ساعت دو خوردیم. آخه خانومی و شوهرش و داداشی ساعت دو بود که اومدن.
بعد از ناهار من ظرف ها رو شستم و دراز کشیدم. بقیه هم خوابیدن. به جز ستاره و سجاد که حسابی قبراق و سرحال بودن و نمی خوابیدن تا بالاخره یکساعتی طول کشید و خوابیدن و ماهم خوابیدیم. حدود ساعت ۵ بیدار شدم. همه بیدار بودن. بعد از ناهارم باز مسکن خورده بودم و حسابی گیج بودم. کمی با بچه ها بازی کردم . قرار بود خاله منصوره بیاد دیدن بچه ها و خانومی که حدود ساعت ۶ اینا بود اومدن. ساعت هفت و ربع من آماده شدم که برم کلاس. خاله اینا هم بلند شدن که برن. قبلش خانومی بلال درست کرد و خوردیم.
رفتم سرکلاس. چون بین تعطیلی بود سه تا غایب داشتم. درس رو دادیم و بیشتر کلاس به بحث آزاد گذشت. خوب بود. بعد از کلاس هم آ.نجاری سی دی کارتون یوسف رو که بهش داده بودم ببینه بهم برگردوند و منم دادم به آقای مالکی که یکی از شاگردهای خوب و مودب و با شخصیتم هستش. کمی هم دم در صحبت کردیم و بعد رفتم سرکوچه دیدم بابا نیست. منم راه افتادم به سمت خونه و توی کوچه بابا رو دیدم که با عجله داره میاد سمتم و برام دست تکون میده. منم براش دست تکون دادم و گفتم :«فکر کردی اگه نیای دنبالم من نمیام خونه؟ نخیرم! من آدرس خونه رو نوشتم و گذاشتم تو جیبم! دادم به آقا پلیسه و منو آورد خونه!» کلی خندیدیم و گفت حواسم نبوده به ساعت.
رسیدم خونه دیدم خانومی داره پیراشکی درست می کنه. نذاشت کمکش کنم. حدود ساعت ده بود که آماده شد و خوردیم. فیلم دلنوازان رو هم که مامان ضبط کرده بود دیدم.
بعد هم تا ساعت یازده دوازده بیدار بودیم. سجاد خوابیده بود اما ستاره نمی خوابید و سرحال بود. مدام از صندلی ها و مبلمان می رفت بالا. یهو از روی کاناپه افتاد پایین. خیلی دلمون براش سوخت. کلی گریه کرد و تا یه عالمه وقت آروم نمیشد. من و خواهری هم عذاب وجدان داشتیم اما کاری از دستمون بر نمیومد آخه ماشالا یه جا بند نمیشد و حرکاتش قابل پیش بینی نبود.
خلاصه ساعت یک بود که بالاخره خوابید و ما هم خوابیدیم.