سلام
امروز صبح ساعت ۱۰ بیدار شدم و هنوزم خیلی کسل بودم. رفتم یه ذره تخم مرع همراه با خانومی خوردم و یه عالمه بچه ها رو چلوندم و حال کردم. بعدهم یه کمی توی آشپزخونه بودم و کمک مامان اینا می کردم. آخه بابا می خواست برای ناهار کباب درست کنه. دیگه با بچه ها سرگرم بودیم و منم زیاد حالم خوب نبود و بیشتر استراحت می کردم. قبل از ناهار ظرفهایی که توی ظرفشویی جمع شده بود شستم و بعد هم ناهار آماده شد و خوردیم و کلی گپ زدیم و خندیدیم. بعد هم ظرفها رو خواهری شست و منم رفتم دراز کشیدم. یه قرص مسکن خوردم. اصلن حالم خوب نبود. کلی ضعف داشتم. یک ساعتی خوابیدم اما بیدار شدم و با اینکه همه خواب بودن دیگه نتونستم بخوابم. اعصابم داغون بود. خیلی اذیت می شدم. ساعت ۵ بود که بقیه هم بیدار شدن و با بچه ها بازی می کردیم. من رفتم دراز کشیدم و داشتم چلچراغ می خوندم که خانومی اومد پیشنهاد داد بریم پارک. من که حالم اصلن مساعد نبود و با مشورت با مامان تصمیم گرفتم که نرم. بقیه داشتن آماده می شدن که آ.کاظمی زنگید و برای ادامه ی کار آگهی شون به کمک من احتیاج داشتن برای همینم تصمیم گرفتم برم و اونجا پیاده شم و بعد به مامان اینا ملحق شم..
با خواهری رفتیم شرکت و من همون آقایی که صدامو رکورد کرد و آ.کاظمی و دو نفر دیگه رو دیدم. برای ترجمه ی زیرنویس ها کمک کردم و حدودن ۱۵دقیقه طول کشید و بعد با خواهری با تاکسی رفتیم پیش مامان اینا. دوتا پفک و پاپ کورن خریدیم و خوردیم و بچه ها رو تاتی بردیم چون هوا کمی سرد بود رفتیم تا برگردیم خونه. سر راه داداشی یه سر رفت تا محل کارش و بعد هم رفتیم خونه. تا رسیدیم خانومی بلال درست کرد و خوردن. من و خواهری هم کورن فلکس با شیر خوردیم. فیلم دلنوازان رو هم دیدیم و بچه ها هم حسابی شیطنت کردن و بعد هم اومدم اینجا. راستی به پدیده هم زنگ زدم جواب نداد.
فعلن.
سلام
امروز صبح ساعت هشت بیدار شدم. می خواستم برم دانشگاه اما تا از جام بلند بشم و آماده بشم یه دوساعتی طول کشید! اصلن حسشو نداشتم!
ساعت ده داداشی می خواست بره سرکارش منم تند تند آماده شدم و باهاش تا یه قسمت از مسیر رو رفتم. تا از ماشین پیاده شدم دیدم ترجمه هایی که باید تحویل صاحابش می دادم جا گذاشتم! کارد می زدی خونم در نمیومد از شدت عصبانیت. زنگ زدم خونه و به مامان گفتم اگه بابا می تونه برام بیاره منتظر شم که گفت بابا نیستش. خلاصه با تاکسی برگشتم خونه و ترجمه رو برداشتم و دوباره از دم خونه تا دانشگاه رو با یه تاکسی رفتم که راننده ش خیلی پایه بود اصلن حوصله نداشت برای پر کردن ماشینش از مسافر بایسته. ساعت نزدیک یازده بود که رسیدم دانشگاه و نمیدونم چرا باز پلیس بازی بود و جلوی همه رو می گرفتن و کارت شناسایی نشون می دادن. منم کارت اهدای عضوم رو نشون دادم و رفتم داخل!
با اتوبوسها رفتم تا دانشکده ی زبان و رفتم مرکز زبان آموزی. اونجا پول کلاس تی تی سی رو گرفتم و رفتم توی پارک مطالعه روی یه نیمکت دراز کشیدم و کلی خاطرات دوران دانشجوییم برام زنده شد. سهم قرآن دیروز و امروزم رو خوندم و بعدشم معین گوش کردم. قرار بود با بچه های ارشد شیمی زبان کار کنم چون می خوان که آزمون دکترا بدن و لازمه ش شرکت در آزمون تافل یا تولیمو هستش. خلاصه ساعت دوازده و نیم دیدمشون و ناهار هم پیتزا خوردیم. خیلی خوش گذشت بعد از مدتها. تا ساعت چهار و نیم دانشگاه بودیم و بعد اومدم خونه. صبح هم مجله ی چلچراغ شماره ۳۶۰ رو خریدم. ساعت ۵.۵ رسیدم خونه و سریع نماز خوندم و یه کمی استراحت کردم و درس خوندم. ساعت هفت و ربع هم آماده شدم و رفتم آموزشگاه. سر راهم برای بابا کارت اینترنت خریدم. تا رسیدم آموزشگاه صبر کردیم تا کلاس قبلی که تموم شد شاگردا رفتن توی کلاس و منم کمی با خ.زمانی حرف زدم و رفتم سر کلاس. کلاس خوب بود و بازم کلی خندیدیم. ساعت ۹ هم تموم شد و سریع رفتم بیرون که بابا منتظر نمونه زیاد. باهم رفتیم خونه و توی راه گپ می زدیم. مامان داشت تی وی میدید اما نه دلنوازان. امشب دلنوازان نداشت. من ناهار ظهر که آبگوشت بود رو به اتفاق مامان و داداشی هم پلو نیمرو خوردیم و بعد مامان گفت بیاین فیلم که ضبط کرده ببینیم اما من دیگه واقعن داشتم از خستگی می مردم و رفتم توی اتاق دراز کشیدم و با تلفن حرف زدم. ساعت یازده بود چشمام داشت گرم می شد که دیدم زنگ خونه رو می زنن. فکر کردم بابا یا داداشی رفتن ماشین رو جابه جا کنن اما وقتی دیدم بابا هم داره می گه کیه؟ با تعجب گوش کردم و صدای بچه که شنیدم با عصبانیت پتومو زدم کنار و تا اومدم بگم از این بچه هایی هستن که زنگ می زنن و فرار می کنن٬ دیدم بابا می گه کلک زدن کلک زدن! بچه هامن! درحالیکه مخم هنگ کرده بود بدو بدو رفتم پایین و خانومی و خواهری و ستاره و سجاد و سهیل پشت در بودن!!!نمیدونستم جلوی رویش شاخهامو بگیرم یا دهن و چشمهای گشاد شده م رو ببندم!!
از خوشحالی اشک از چشمام سرازیر شده بود و ستاره و رو محکم بغل کرده بودم. روحم براشون پر می کشید. خیلی خوشحال شدیم. خواب از سر هممون پرید. تا ساعت یک مشغول بودیم و بعدش دیگه باتری من تموم شد و رفتم خوابیدم.
سورپرایز عجیبی بود و ضمنن باحال!
*
*
خدایا برای همه چیز ممنون. خیلی ماهی که انقدر کمکم می کنی...
سلام
امروز صبح ساعت یکربع به هشت بیدار شدم و آماده شدم و رفتم آموزشگاه. فقط دوتا از خانوما اومدن و یکیشون غایب بود که تلفنی خبر داده بود. تا ساعت ده با اینا سر کلاس بودم. حسابی سرم گیج می رفت چون صبحانه نخورده بودم. بعد از کلاس کمی با خ زمانی حرف زدم و ده و ربع رفتم از آموزشگاه بیرون تا برسم به قرارم با نگار. سر ساعت ده و نیم رسیدم و اونم با شاهین اومده وبد. یه نیم ساعتی صحبت کردیم و ترجمه ها رو گرفتم و پولش رو دادم و برگشتم خونه. کمی با مامان اینا حرف زدم و دوباره رفتم آموزشگاه. یه نوع بیسکوییت خیلی خوشمزه هم خریدم! خیلی تپل بود!
رفتم آموزشگاه و با خ زمانی کلی حرف زدیم و آ.نج*ار زاده هم اومد و کمی اشکال پرسید و گپ زدیم و ساعت دوازده و ده دقیقه آ.کاظمی اومد و تا یکربع به دو سر کلاس بودیم و باهاش مکالمه ها رو مرور کردم.
بعد هم کمی با آ.ت راجع به طراحی سوالات صحبت کردیم و چون جلسه ی هیئتشون بود اکثر شاگردای روزای فردم بودن و نوشیدنی مجلسشون شیر بود و بیسکوئیت. آ.مالکی هم برای من یه لیوان شیر آورد و هرچی گفتم نمیخوام و می رم خونه ناهار گفت باید استادمونو تقویت کنیم!
خلاصه بعدش رفتم خونه. ناهار پلو با تن ماهی بود که اساسی چسبید. بعد هم رفتم خوابیدم چون خیلی خسته بودم. ساعت چهار بیدار شدم و چهارونیم نماز خوندم و ظرفها رو شستم و پنج و نیم بود آماده شدم رفتم آموزشگاه. اول کلاس دخترا بود و بعد هم پسرا. امشب مسعود بود و گفت کلاس دانشگاهم رو نرفتم تا به کلاس شما برسم. آخه اگه یه غیبت دیگه بکنه ترم رو از دست می ده. کلاس عالی بود مثل هرشب (این کلاسم رو چون سطحش بالاست دوست دارم).
بعد هم سفارشات رو برای جلسه ی آینده دادم و تعطیلشون کردم. اومدم بیرون دیدم بابا سر کوچه ایستاده. مسعود و حمیدرضا (دو برادر) داشتن سوار ماشین می شدن که حمیدرضا (داداش بزرگه) گفت استاد تشریف بیارید برسونیمتون. تشکر کردم و گفتم منزل نزدیکه. بعدشم با بابا کلی حرف زدیم و خندیدیم. دم در خونه که رسیدیم یه دونه پر رو باد حرکت داد من ترسیدم فکر کردم سوسکه جیغ زدم! بابا گفت چی شد؟ براش که گفتم گفت عجب پر خری!:دی خیلی خندیدیم. بعد رفتیم بالا. مامان داشت فیلم میدید. منم نماز خوندم و داداشی که اومد با هم فیلم شب هزارویکم رو دیدیم و بعد هم پدیده زنگید یه نیم ساعتی حرف زدیم و غیبت کردیم! راستی نگار اینا رفتن شمال امشب!
بعد هم دلنوازان رو دیدیم و خندیدیم! چی چی باحال بود امشبش!
الانم که اینجام درحالیکه به شدت خوابم میاد. فردا هم باید برم دانشگاه برای تحویل ترجمه و اگه بشه مبلغ تی تی سی رو پس بگیرم.
شب بخیر!
(به خبری که هم اکنون به گوشمان رسید توجه فرمایید! یک لنگه گوشواره ی ستاره ی سهیل مفقود شد!!)
*
*
خدایا ممنونم.