سلام
دیشب با اجازه ی بزرگترا تا ساعت دوی بامداد داشتم فیلم سینمایی گروه نجات رو می دیدم. خیلی قشنگ بود.
امروز ساعت حدود نه و نیم اینا بیدار شدیم. صبحانه کره و مربا ی هویج خوردم پس از قرنها بی صبحانه ای! به شدت چسبید!
بعد هم کمی با کتاب ها و سوالای امتحانیم ور رفتم و اونی که آ.چرخی گفته بود اشتباه هست٬ دیدم که به جای تراک۳۳ نوشتم۳ و لذا اشتباه شده بود!
بعد هم یه کارتن پیدا کردم تا چیزایی که سالها توی میزم مونده بود رو ببرم بیرون توی پله ها و توی میز رو با کتابهای درسی پر کنم.
البته این پروژه تا حد آوردن کارتن باقی موند! یه کمی مجله خوندم و ناهار پیتزا بود. آنلاین شده بودم تا ساعت دوازده و نیم و بعد رفتم توی آشپزخونه و مشغول تهیه ی پیتزا شدم. تا ساعت یک و نیم که داداشی اومد آماده شده بود و فکر کنم خوب شد!:دی
ساعت دو غذا رو خوردیم و من ظرفها رو شستم و بعد اومدم وبلاگم رو آپ کردم. تا ساعت چهار همه خواب بودن. منم حافظه ی گوشیمو کپی کردم روی پی سی و کمی دراز کشیدم و بعد ساعت نزدیک شش که اذان رو گفتن نماز خوندیم و راه افتادیم به سمت خونه ی مهدی پسر دایی مامان برای مهمونی قرض الحسنه. تا ساعت هفت و نیم دیگه همه اومدن و فرشته خانوم پذیرایی می کرد و تی وی هم روشن بود و همه باهم حرف می زدن! من و داداشی هم از همون پانزده دقیقه ی اول می گفتیم: پس کی میریم خونه؟!:دی
بنده به شخصه به هیچ وجه تحمل مهمونی رفتن رو ندارم به ویژه اگه مجبور باشیم روی زمین بشینیم! صنم و ساغر کنار من نشسته بودن. صنم درمورد زبان و کتابهای مفیدش می پرسید و گفت شاید باهات کلاس خصوصی بگیرم که منم گفتم درخدمتت هستم.
ساعت هشت و نیم شام رو که چلو کباب بود خوردیم و ساعت نه و نیم تا ده بود که خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه.
پدیده زنگیده بود که زنگ زدم و رفتم پشت خط. یکساعت بعد حدود یازده بود که زنگید به موبایلم و گفتم بزنه خونه. ده دقیقه حرف زدیم و خانومی اومد پشت خط ومام قطع کردیم. بعدشم افتادم به جون میز و کشوی میز و برقش انداختم. خیلی مرتب شد کلی حال کردم.
بعدم کتابای درسی رو گذاشتم اونجا و آرشیو مجله ی چلچراغم که از مهر ماه سال ۱۳۸۳ تا اکنون رو به کارتن و بالای پله ها فرستادم.
تا ساعت دوازده دیگه همه خوابیدن و من و خواهری هم تا ساعت ۱ از توی گوشی فیلم و عکس می دیدیم و بعدم خوابیدیم.
سلام
امروز صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدم و ساعت ۹ مشغول تهیه ی سوالهای لیسنینگ شدم. تا ساعت دوازده و نیم طول کشید. وضو گرفتم که نماز بخونم. یه زنگ زدم آموزشگاه که بگم خ زمانی بمونه تا سوالارو به دستش برسونم. آ.ت جواب داد و گفت داره نماز می خونه. منم نماز خوندم و آخراش بودم که خ زمانی زنگید و گف بیا منتظرتم. رفتم و هنوز آ.ت اونجا بود. من و زمانی کلی گپ زدیم راجع به سوالا تبادل نظر کردیم و ساعت یک و نیم مامان زنگید و گفت بیا داداشی اومده ناهار بخوریم. آ.ت همون موقع اومد و گفت یه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم. این چند دقیقه شد ساعت یکربع به سه! من فقط تونستم اون وسط مسطا یه اس ام اس به مامان بدم و بگم این مخمو گرفته به کار و دیر میام و منتظر من نباشین. کل حرفشم این بود که توی فعالیت های فرهنگی ما هم شرکت کنیم! یعنی برم عضو بسیج بشم و خونمون زیارت عاشورا بذارم!
بعدش کمی شوخی کردیم و خندیدیم و سه تایی از آموزشگاه زدیم بیرون. آ.ت خ زمانی رو برد برسونه و من خودم رفتم خونه. همه خوابیده بودن جز بابا که فوتبال می دید. ناهارمو خوردم (خوراک مرغ و قارچ) و بعد یه زنگ زدم دانشگاه. بعدم نیم ساعتی دراز کشیدم و ساعت پنج لباسامو پوشیدم و آماده شدم برای شاگرد خصوصیم که ساعت پنج و نیم اومد.همون موقع من در حال چت با یکی از شاگردام بودم (حمیدرضا) و داشتم معنی یه ضرب المثل انگلیش رو براش توضیح می دادم. تا ساعت هفت بود و بعدش رفت و منم آماده شدم و رفتم آموزشگاه. یکی از بچه های دانشگاه اومده بود برای آبزرو کلاسم. البته با هماهنگی قبلی. فکر کنم آبروم حفظ شد جلوش!:دی
بعد از کلاس کمی با آچرخی و خ زمانی پشت سر آ.ت حرف زدیم و گفتن که انگار ناراحته یه کم. تا سر کوچه باهم رفتیم و بعد بابا اومد و اون رفت سمت خونه و من و بابا هم رفتیم خونه. تا رسیدم خونه با خبر شدم که پدر بزرگ سهیل فوت شده که همه کاملن دپرس شده و غصه خوردیم. مامان اینا تسلیت گفتن تلفنی. مامان فردا میره تهران.
بعد اومدم اینجا و الانم میرم دلنوازان دیشب و امشب رو ببینم.
فعلن...
سلام
امروز صبح ساعت هفت و نیم بیدار شدم و آماده شدم و ساعت هشت و بیشت دقیقه رفتم آموزشگاه. هنوز شاگردام نیومده بودن و با خ زمانی مشغول گپ زدن شدیم. با پنج دقیقه تاخیر اومدن و منم رفتم سر کلاس. تا ساعت ده سر کلاس بودیم. خیلی کند پیش می رن. ساعت ده کلاس تموم شد و کمی برای خانوما رفع اشکال کردم و رفتم بیرون. آ.ت و فرزاد و باق*ریان و یکی دیگه هم اومده بودن و کار تایپ داده بودن به زمانی. منم منتظر شدم تا برن و تا رفتن شروع کردیم و به گپ زدن و غش غش می خندیدیم!(مخصوصن سر جریان قاب عکس آقاااااا که از دیوار کندمش)!!:)) خ زمانی از خونه سالاد الویه آورده بود که خوردیم و خیلی چسبید مخصوصن به من که صبحانه نخورده بودم.
بعد هم هات چاکلت و بیسکوییت آورد که خیلی چسبید آخه سرد شده هوا حسابی و وقتی به آ.ت گفتم یه فکری بکنه واسه گرمایش اینجا٬ فرزاد گفت داریم می ریم برای معلما پتو بخریم که سر کلاس بپیچن دور خودشون!
تا ساعت یک اونجا بودم و بعدش خدافظی کردم و اومدم خونه. مامان مشغول تهیه ی ناهار بود با کمک خواهری (مرغ شکم پر).
داداشی که اومد خوردیم و من نشستم به درس خوندن و البته دوتا ریدینگ برای تست های کتاب آبیه پیدا کردم و نوشتم و سوالاشو در آوردم.
بعد ساعت چهار بود که یک کمی دراز کشیدم و ساعت پنج بلند شدم و نماز خوندم و آماده شدم و رفتم آموزشگاه. با آ.چرخ*ابی و خ عامری حرف زدیم و بعد رفتیم سر کلاس. دخترای ترم یک رو هم دیدم و پریدن تو بغلم و کلی ذوق کردن.
کلاس خوب بود. بعد هم کمی باز با خ عامری و چرخی گپ زدیم و سوالای لیسنینگ عامری آماده شد. رفتم سر کلاس پسرا که مثل همیشه عالی بود و دوست داشتنی. از اینکه سوادشون بالاست واقعن لذت می برم. بعد از کلاس هم مسعود برام یه دیکشنری بلوتوث کرد. (کمبریج انگلیش تو انگلیش)
بعد هم با چرخی راجع به سوالای لیسنینگ حرف زدم و رفتم به سمت خونه. بابا سر کوچه منتظرم بود و مثل همیشه بهم خسته نباشی گفت و کیفم رو ازم گرفت. باهم تا خونه رفتیم و کلی وراجی کردم. رسیدیم خونه مامان و خواهری فیلم میدیدن. من و داداشی هم که تازه اومده بود نماز خوندیم و شیرینی خامه ای های خوشگلی که شکل خرس بودن رو دورهم خوردیم. بعد هم شام از غذای ظهر خوردم با سالاد! کلی شکمو شده بودم!
بعد هم چندتا سوال لیسنینگ طرح کردم. قسمت قبلی دلنوازان رو دیدم و بعدم اومدم سراغ سوالا. قسمت امشبم فردا می بینم!
الانم حسابی خسته ام.
شب بخیر...