´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۱ دی- تولدم...

هیچی دیگه... 

تولدم بود... 

همین...

۲۰ دی - سورپرایز وبلاگی

سلام  

امروز صبح از ساعت هفت و هشت بیدار شدم اما خیلی کسل بودم. تقریبا از اذان صبح بیدار بودم. خواهری ساعت هشت رفت و منم ساعت نه پا شدم و کلی ور رفتم و سر خودم رو بند کردم. بعدش دیگه عذاب وجدان گرفتم. داشتم دنبال پالتوی صورتیم می گشتم که بدم خشکشویی. تمام سولاخ سنبه های زندگی رو گشتم و به قول بابا کلی چیزایی که گم شده بود پیدا کردم به جز اونی که می خواستم!
از ساعت ده و نیم دیگه درس رو شروع کردم. البته یه پروسه ی شماره گیرون از خ سلیمانیان داشتم به سفارش مامان که انجام دادم. مدام از حال سجاد کوچولو خبر می گرفتیم. خدارو شکر رو به بهبودی بود. بابا رفت بانک و هزینه ی اینترنت رو داد و گفتن تا شب وصل میشه. ناهار پلو با کوکوی سبزی بود که بابا زحمتش رو کشید و درست کرد!‌(به من می گن یه دخترخانم کدبانو)!:دی 

خواهری و داداشی اومدن و ناهار رو دور هم خوردیم. قبلش من نماز و قرآنم رو خوندم. بعد از ناهار ظرفها رو شستم و کمی استراحت کردیم. با مامان مدام اس ام اس بازی داشتیم و کلی با خواهری خندیدیم از دستش. قربونش برم/ 

عصری از ساعت چهارونیم تا ساعت نه و نیم مدام خوندم و سعی کردم کم کاری صبح رو جبران کنم.  

خواهری هم توی این مدت برام چایی نبات و یکی دوساعت بعد هم  شیر شنگول آورد! 

باهم بیسکوئیت هم خوردیم. یه کمی هم النگو بازی کردیم با النگوهای مامان! بعد نماز خوندم و فیلم شتابان رو دیدیم که خیلی کم بود. با تهران هم چند بار حرف زدیم. 

شکوه تلفنی و نگار و صفورا و آزاده اس ام اسی و دوستای اینترنتی و وبلاگیم هم بصورت پیامهای اینترنتی تولدم رو تبریک گفتن. اولین پیامی که به دستم رسید از طرف آقا محسن دوست خوبم بود و آرش عزیز هم که مثل هر سال با یه پست تولد غافلگیرم کرد. 

مامان و خواهری گلم هم به محض اینکه ساعت دوازده شد برام پیام تبریک فرستادن. مامان از تهران و خواهری از فاصله ی پنجاه سانتیمتری! 

از همه ی دوستان که به یادم ممنونم. 

شب خوش 

*** 

خوشبختانه مامان خبر بهبودی سجاد و نرمال شدن حال عمومیش رو بهمون داد که این بهترین هدیه ی امسالم بود 

خدایا شکرت...

۱۹ دی-سفر مامان به تهران

سلام 

امروز صبح ساعت نه بیدار شدم و مشغول درس شدم. مامان مشغول تهیه ی ناهار (لوبیا پلو) بود و خواهری و داداشی هم که رفته بودن سر کار.  صبح مامان سفارش سبزی داد به اونجایی که برامون پاک و خورد می کنن. کمی هم اسفناج و کرفس و اینا گرفت تا خودشون پاک کنن. مشغول بودن و یه کمی هم با بابا کل کل کردن و منم کلی خندیدم از دستشون. خیلی باحالن این دوتا!

ظهر خانومی زنگ زد و گفت سجاد دوباره مریضه. هممون خیلی ناراحت و نگران شدیم مخصوصا بخاطر سابقه ی بیماری ستاره که اینم مشابهش بود. خواهری و داداشی که اومدن ناهار رو خوردیم و آخراش بود که خانومی زنگ زد و به مامان گفت اگه میتونه و حالشو داره بره تهران. مامان و بابا برای فردا برنامه ریزی کردن که مامان بره. وقتی خانومی اینجوری گفت دیگه مامان سریع وسایلشو جمع کرد و ما هم همگی کمک کردیم. 

قرار شد شب برن سبزی ها رو بگیرن بابا و داداشی. زنگ زدن ترمینال بلیت رزرو کردن برای دو و نیم اما ساعت یکربع به دو بود و ساعتش رو عوض کردن برای چهار. جمع و جور کردیم و وسایل لازم رو براش گذاشتیم. ساعت سه و نیم به همراه داداشی رفتن ترمینال.  

دل هممون گرفته بود و شدیدن نگران حال آقا سجاد کوچولومون بودیم. دیگه نخوابیدیم. من یه سر آنلاین شدم و مطلبی که برای شاگردام می خواستم پیدا کردم. روی فلش ذخیره کردم و سیستم رو خاموش کردم و مشغول تصحیح رایتینگ های شاگردام شدم. دیگه اذان رو که گفتن نماز خوندم و رفتم آموزشگاه. آ.ت اومده بود از سوریه و احوالپرسی کردم و با اینکه گفته بودم نمیگم زیارت قبول اما دل مهربون خرم طاقت نیاورد و گفتم!
بعد هم گفتم که برای پس فردا میان ترم می ذارم. اونم قبول کرد بدبخت!  

رفتم کلاس که یه نفر غایب بود. درس رو دادم و گفتم که پس فردا امتحانه و دلم میخواد یه هدیه ی خوب برای تولدم بهم بدین که همون نمره های خوبتونه. بچه ها هم تبریک گفتن و گفتن ما کادو میاریم اما نمره ی خوب نه!:دی 

منم گفتم اگه کادو بیارین دیگه من مجبور میشم نمره ی خوب بدم دیگه!:))
خلاصه. وسط کلاس که بچه ها دوتا دوتا مشغول مکالمه بودن٬ رفتم فایل رو دادم به ت تا پرینت بگیره. بعد هم آورد سر کلاسم. منم دادم به بچه ها درحالی که برای کم کاریاشون داشتم سرزنششون می کردم. 

با خ عامری هم حرف زدم و گفت می خواد خریدامو ببینه گفتم دوشنبه نشون می دم. 

سر راه کارت شارژ گرفتم و امانتی رو به صاحبش تحویل دادم و دوتا مداد آرایشی هم خریدم و با اندکی هله هوله رفتم خونه. خواهری وبابا شیرشنگول (:دی) درست کرده بودن. کمی آش هم گرم کردم و خوردم. داداشی که اومد شام براش گرم کردم. مدام هم تلفنی با تهران در تماس بودیم. مامان راس ساعت ده رسید تهران و بعد هم سهیل زحمت کشیده و رفته بود دنبالش.  

سجاد رو برای آزمایش برده بودن بیمارستان. 

برای سلامتی همه ی مریضا مخصوصا مریضای کوچولو مخصوصا این دوتا دسته گل نازمون خیلی دعا کردیم.  

دیگه حس درس نداشتم. امروز تقریبن چیز زیادی نخوندم. 

اینترنتمونم که قطع شد!
شب خوش