´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۲ دی

سلام 

امروز صبح ساعت نه بیدار شدم. خواهری رفته بود سر کارش و من داداشی رو بیدار کردم و آماده شدیم و تا یه جایی منو رسوند و رفتم سمت دانشگاه. بعد هم رفتم راجع به جواهری که پسندیده بودم از یه زرگر سوال پرسیدم که اونم مثل مامان و بابا تایید کرد که طلای سفید اونم با بیش از صد قعطه برلیان نخرم بهتره. خلاصه.. کمی توی چهارباغ و انقلاب طلا دیدم و دیگه ساعت یک بود که به مامان زنگیدم و گفتم ناهار میام خونه. بعد هم با داداشی هماهنگ کردم و هم دیگه رو ساعت یک و نیم دیدیم. بلافاصله خواهری زنگید و گفت ما رو دیده و پشت سر ما توی اتوبوسه! ماهم گفتیم پیاده بشه و ما توی ایستگاه بعد سوارش کردیم. نزدیک مغازه ی داداشی ناهار نذری می دادن و یکی هم به داداشی داده بودن که چلو کباب بود. وقتی رسیدیم خونه با پلو مرغ خوشمزه ای که مامان درست کرده بود خوردیم. بعد هم من یکساعتی دراز کشیدم. ساعت سه نیم هم آماده شدم و پنج دقیقه به چهار رفتم آموزشگاه. کاظمی هنوز نیومده بود. با ده دقیقه تاخیر اومد. کلاس تا ساعت پنج و چهل دقیقه بود. بعد رفتش و چرخی با چایی و بیسکوئیت پذیرایی کرد. بعد هم رفتم سر کلاس بعدی و از بچه ها سه فرم افعال رو پرسیدم و نمره گذاشتم. باشد که دهان آ.ت بسته گردد!! 

بعد سر راهم یه پفک گنده گرفتم و رفتم خونه. کمی استراحت کردم و راجع به طلا حرف زدیم و مامان از زرگری که مشتریش هستیم قیمت چندتا سرویس گرفت. بسیار نجومی! نماز و قرآنم رو خوندم و نشستم سر درسم از ساعت نه تا یازده. دیگه خیلی خسته شدم. خواهری خوابید و من رفتم همراه مامان و داداشی کمی  سریال کلانتر دیدم. بعدم اومدم اینجا. 

خیلی خسته هستم. یه کمی آنلاین هستم و بعدم میرم لالا. 

شب خوش.

۱۱ دی

سلام

امروز سحر بیدار شدم برای گرفتن روزه. از ناهار دیروز که من خونه نبودم قیمه مونده بود که گرم کردم و با ماست خوردم. یه سیب و پرتقال هم خوردم. بعد هم مسواک زدم و نماز خوندم و مامان اینا رو هم بیدار کردم و خودم خوابیدم. یه بار ساعت 8 بیدار شدم و باز خوابیدم و دوباره از ده تا یازده همینجوری هی می خوابیدم و بیدار می شدم. دیگه ساعت یازده بیدار شدم و کمی با خانواده حال و احوال کردم. مامان پرسید اذیت می شم یا نه به خاطر روزه که من اصلا ناراحت نبودم. کمی آنلاین شدم و بعد هم نماز و قرآنم رو خوندم و نشستم سر درسم. روش تدریس می خونم که خیلی سخته. البته مباحثش رو قبلا توی درسهای دانشگاه خوندیم اما تقریبا خیلی هاش یادم رفته. یکساعت و نیم مشغول درس بودم تا ساعت چهار و نیم. دیگه کم کم سرم گیج می رفت که کتاب رو بستم و کمی دراز کشیدم. ساعت پنج دیگه همه بیدار شدن و منم یه کمی آب به صورتم زدم تا سرحال شم. ساعت پنج و نیم بود که اذان رو گفتن  و با خرما افطار کردم و کمی عدسی که مامان برام گرم کرده بود خوردم. بعد هم نماز خوندیم و بلافاصله آماده شدیم که بریم خونه ی مهدی پسردایی مامان برای مهمونی قرض الحسنه ی فامیلی. ساعت حدود شش و نیم رسیدیم که هنوز به جز فامیلای نزدیک خودشون و رضوان و زهره کسی نیومده بود. بعد از ما خاله محبوبه و بعد هم آقا مرتضا اومدن. دیگه آقا نعمت اینا هم که مثل همیشه نفر آخر بودن! دیگه همه جمع شدیم و کلی گپ زدیم و سر به سر هم گذاشتیم و خندیدیم. یه عالمه هم با عاطفه گپ زدیم تا موقع خدافظی. پذیرایی چایی و میوه بود و ساعت هشت و نیم اینا هم شام که چلو کباب بود خوردیم. بچه ها کمک کردن و سفره جمع شد. بعد مامان و بابا یه سر رفتن تا خونه ی علی آقا اون یکی پسر دایی مامان که جزو قرض الحسنه ی فامیلی نیست تا احوالپرسی کنند. چند دقیقه بعد اومدن و دیگه کم کم همه رفتیم. اومدیم خونه و کمی راجع به جواهری که من پسندیدم حرف زدیم و مامان اینا همه ی سعی خودشونو کردن که من منصرف بشم و طلای زرد بخرم. دیگه واقعا روم نمیشه باهاشون مخالفت کنم. هرچند خیلی اون انگشتر رو پسندیدم.

ببینیم چی میشه دیگه!
الانم یه کمی آنلاین هستم و بعد میرم کمی درس می خونم و بعد هم لالا.

شب خوش

۱۰/۱۰

سلام 

امروز صبح ساعت نه و نیم بیدار شدم و ساعت ده از خونه رفتم بیرون. تحقیقی که برای ندا پیدا کرده بودم بردم پرینت که حدود چهل و پنج دقیقه معطل شدم. بعد هم رفتم پست تا پست پیشتاز کنم که اونجا هم چون پنجشنبه بود خیلی شلوغ بود و دقیقن یکساعت توی نوبت بودم. ساعت از دوازده گذشته بود که راه افتادم به سمت شرکت محل کار قبلیم و دیدار با آقای ناصری که دعوتم کرده بود برای ناهار. ساعت یک رسیدم و کلی از همه جا حرف زدیم. درست شش ماه بود که نه هم دیگه رو دیده بودیم و نه حتا یه صحبت تلفنی داشتیم. خلاصه برای ناهار از رستوران محمد میکس و خورشت ماست و دوغ و مخلفات سفارش داد و خوردیم که خیلی چسبید مخصوصن اینکه امروز هوا ابری بود و همه چیز خیلی زیبا به نظر میومد. برای منم که کلی خاطره زنده شد. بعد هم منو رسوند تا نزدیک دانشگاه و برگشت. منم رفتم خونه. ساعت چهار رسیدم خونه. با مامان اینا سلام و علیک کردم و خواهری هم تازه بیدار شده بود یه کمی شوخی کردیم باهم و الکی الکی خوابم برد یه نیم ساعتی! البته قبلش نماز خوندم. وقتی بیدار شدم هم نماز مغرب و عشا رو خوندم و قرآنم رو هم خوندم و فیلم دیدم. بعد هم که اومدم اینجا. راستی تا به آقای ناصری گفتم عمه فوت کرده خیلی ناراحت شد و ساعت هفت شب زنگید خونه و به بابا تسلیت گفت. واقعن آدم با مرامیه. 

فعلن همینا دیگه...

کمی آنلاین بودم و وبلاگم رو بالاخره بعد از دوماه آپ کردم. بعد هم به اتفاق مامان اینا فیلم دیدیم. حوصله ی درس هم اصلن نداشتم لذا اصلن سراغشم نرفتم. با یکی دوتا از دوستام چت کردم و کمی سایت های خبری رو زیرو رو کردم. بعد هم یه قابلمه میوه شستم و رفتم پای تی وی . همه کلی خندیدن چون یه قابلمه پر از میوه بود: سیبری-کیوی-سیب- پرتقال- نارنگی- لیمو شیرین- موز و...

البته همه ش رو خوردیم و فقط دوتا نارنگی برگشت خورد! کلی گپ زدیم و خندیدیم. فیلم به کجا چنین شتابان رو هم دور هم دیدیم. بعد هم من اومدم اینجا. کم کم میرم لالا.

شاید کمی مطالعه کنم.

شب خوش