´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۳ دی- سفر به تهران

سلام 

امروز صبح ساعت یکربع به شش بیدار شدیم و نماز خوندیم و من و مامان و بابا آماده شدیم. البته من به اصرار مامان یه صبحانه ی مختصر خوردم و وسایلمو جمع و جور کردم و ساعت یکربع بع هفت از خونه زدیم بیرون. قبلش هم با خواهری و داداشی خدافظی کردم. رسیدیم ترمینال سوز وحشتناکی میومد! برای همین رفتیم توی سالن منتظر شدیم. بعد هم که اتوبوس اومد رفتم صندلی ۲۲ نشستم که فهمیدیم صندلی کتاری من رو به یه آقا دادن که بعد از صحبت با راننده جای اون آقا رو درست کرد. مامان اینا با اصرار من رفتن.  آخه هوا خیلی سرد بود و می گفتن تا اتوبوس حرکت نکنه نمیرن! خلاصه تا رفتن یکربع بعدش یعنی ساعت هفت و نیم اتوبوس راه افتاد که صندلی کنار من خالی بود و اون سمت خیابون یه خانوی سوار شد. توی اتوبوس سعی کردم بخوابم که مثل همیشه نشد! با دوستام یه کمی اس ام اس بازی کردم تا حوصله م سر نره. دو ساعتی که گذشت حدود ساعت نه و نیم ده فیلم عروس خوش قدم رو گذاشت که تکراری بود و مال شونصد سال پیش. یه کمی آجیل خوردم و به خانومه هم تعارف کردم که زیاد برنداشت. قم نگه داشت و یه کمی گشت زدم و صنایع دستی و سفال دیدم. نیم ساعتی توقف داشت و بعد حرکت کردیم. بیسکوییت و کیکم رو با آبمیوه خوردم و فیلم که تموم شد بلافاصله یه سی دی مذهبی و نوحه و اینا گذاشت که صدای رو مخ بود و برای همینم هندزفری گذاشتم و یه کمی جهان و جمشید گوش کردم به نیت عزاداری و نه کیف و حال!! :دی 

از قم به مامان زنگیدم. بعد از فیلم هم خانومی زنگید.  

نزدیک تهران ساعت یک با سهیل هماهنگ کردیم و ساعت یک و بیست و پنج دقیقه رسیدم به ماشین آقای شوهرخواهر!! اومدیم خونه و من یه نیمساعتی بچه ها رو خوردم یادم افتاد که نیم ساعتع با پالتو توی خونه دارم بخارپز میشم! 

لباس عوض کردم و کلللللللللللللللللللی با بچه ها حال کردم. ناهار قرمه سبزی خوردیم و بلافاصله آماده شدیم و رفتیم فروشگاه هایپر استار.  

یه عالمه خرید کردیم و هله هوله خریدیم و منم یه عروسک پولیشی لاک پشت بزرگ خریدم هم قد خودم!! خیلی قیمتش عالی بود. ۱۳تومن بود. بعد از یکی دوساعت گشت زدن پیتزا خریدیم و رفتیم توی ماشین و رفتیم به سمت خونه و سر راه خانومی برای جوجه ها لباس سقایی خرید. رسیدیم خونه پیتزا خوردیم و با مامان حرف زدیم. قرآنم رو خوندم و حدود ساعت دو خوابیدیم.

۲ دی

سلام  

امروز صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدم و آماده شدم و رفتم پست. از ساعت نه تا ده برای ارسال یه بسته به خارج از کشور معطل شدم. مدام کاغذ بازی و بروکراسی های بی مصرف... خلاصه. ساعت ده هم که کارم تموم شد (و البته به جای کارت شناسایی٬ کپی کارت جعلی دانشجوییمو قالب کردم):دی رفتم دانشگاه. تا ساعت یک و نیم هم اونجا بودم و ناهار هم کباب بود که خوردیم و بعد برگشتم خونه. ساعت سه رسیدم. تندی وضو گرفتم و نمازمو خوندم و لباس پوشیدم و ساعت چهار شاگردم اومد. تا ساعت پنج و نیم بودش و این شد آخرین جلسه ی قبل از امتحانای مدرسه ش. بعد از امتحاناش باز میاد و ادامه می ده. تا رفتش نماز مغرب و عشا رو خوندم و زودی لباس عوض کردم و رفتم آموزشگاه. خ زمانی سی دی فیلم کد داوینچی رو داده بود به چرخی که ازش گرفتم. رفتیم سر کلاس. آقای شریفی امشب خواهرش رو به عنوان میهمان آورده بود که خیلی خیلی نایس و دوست داشتنی و اسمارت بود. کلی جواب سوالامو میداد/ گفت ۲۶ سالشه و داره گویش می خونه که اصلن راضی نیست. بعد از کلاسم کلی سوال ازم پرسید. دیگه وقتی سوالاش تموم شد اومدم بیرون از کلاس که دیدم آ.ت اومده و سلام و احوالپرسی گرمی کرد. بعدم گفت بمونم تا چایی بیاره که از بس خسته بودم گفتم نه میرم. توی پله ها وجید اومد ازم یه سری راهنمایی خواست که کمکش کردم و فیلم رو هم ازم گرفت! 

اومدم خونه و با مامان و بابا و خواهری گپ زدم. کمی استراحت کردم و اومدم آنلاین. 

باید برم وسایلمو برای فردا جمع کنم. مامان و خواهری رفتن روضه. راستی یه مهتابی که داداشی آورده بود ترکید! کلی ترسیدیم. صدای انفجار داد! منم با جارو برقی بقایای جسدش رو جمع کردم. همینا دیگه! 

فعلن.

۱ دی

سلام 

دیشب بعد از یکماه٬ اولین شب سه شنبه ای بود که بدون کابوس و استرس خوابیدم! آخه به مدت چهار هفته هر هفته دوشنبه شب با کابوس دندونپزشکی رفتن فرداش می خوابیدم.  

بگذریم!
صبح ساعت نه بیدار شدم و چند لقمه شکلات صبحانه خوردم و ساعت ده نشستم به درس خوندن تا ساعت یک و نیم. خواهری رفته بود سر کار و مامان هم قرآن و داداشی سر کار و بابا هم پای پی سی بود. مامان که اومد ناهار برنج و کوکوی سبزی بود که آماده کرد و وقتی داداشی اومد ساعت یک و نیم اینا خوردیمو خواهری هم نزدیک دو بود که رسیدو ناهارش رو خورد و رفتیم لالا. مامان و خواهری باز رفتن خونه ی یکی از دوستای مامان. منم از ساعت چهارونیم درس خوندم تا هشت و نیم و دیگه واقعن خسته شدم لذا بیخیال شدم و اومدم آنلاین. البته قبلش نماز و قرآنم رو خوندم. مامان و خواهری عصری رفتن برام بلیت تهران گرفتن برای پنجشنبه هفت و نیم صبح! فک کن! 

خلاصه. کمی تی وی دیدم الکی و بعدم باز آنلاین شدم تا الان. شام لوبیا پلو بود. 

شب خوش