´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۸ شهریور- افطاری پیک نیکی!

سلام 

امروز سحری مثل هر روز بیدار شدیم و لوبیا پلو خوردیم و بعد از نماز خوابیدیم. 

صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدم و رفتم پست و کاری که داشتم رو انجام دادم. بعد هم برگشتم خونه و نیم ساعتی استراحت کردم و رفتم آموزشگاه. کلاس خوب بود. درسمون خوب پیش رفت. بعد از کلاس زودی اومدم خونه و نماز خوندم و خوابیدم تا برای کلاس عصر سرحال باشم. ساعت چهار و نیم آماده شدم و چند دقیقه مونده بود به یک ربع به پنج که رسیدم آموزشگاه. آقای چرخی که گاهی به جای آقای نویدی میاد و مسئول کلاسها هستش یه نیگا به ساعتش کرد و گفت :« لطفا سعی کنید آن-تایم باشید!!» منم درحالی که خیلی بهم برخورد یه نگاه به ساعتم انداختم و گفتم یا ساعت شما جلوئه یا ساعت من عقبه چون هنوز یک ربع به پنج نشده! گفت مگه قرارتون چهارونیم نبوده؟ گفتم نخیر! یک ربع به پنج بوده! گفت پس ببخشید. انقده دلم می خواست یک عالمه فحش بهش بدم مرتیکه ی عوضی فضول رو! اینکه اینجا خیلی عصبانی شدم مال این بود که دیروز وقتی کلاس رو به انتهاش بود یهو در کلاس رو باز کرد و اومد تو!! رفتارش خیلی برخورنده بود. مثل کسی که می خواست مچ بگیره عین گاو اومد تو کلاس. انگار نه انگار که کلاس حرمت داره. فکر کنم ترسیده بود من این آقای شاگرد خصوصیمو توی کلاس بغلش کرده باشم! اه! خیلی عصبانی ام الان باز! بگذریم... 

کلاس که تموم شد زودی برگشتم خونه و لباس عوض کردم و کمی آبجوش درست کردم و ریختم توی فلاسک و زیرانداز و چایی و این چیزا هم برداشتم و راه افتادم به سمت پارک هشت بهشت. با بچه های شیمی قرار افطاری داشتیم که خیلی خوش گذشت. افطار کباب خوردیم. 

ساعت نه هم برگشتم خونه و با مامان اینا کلی گپ زدیم و خندیدیم و فیلم دیدیم. 

ساعت یک هم تی وی خاموش شد و رفتیم لالا.

۷ شهریور- اولین جلسه ی کلاس خصوصی

سلام 

امروز صبح زود بیدار شدم تا برم برای کاری که پست داشتم اما متاسفانه نشد انجام بدم. سهم قرآنم رو خوندم و آماده شدم و رفتم برای دومین جلسه ی کلاس با پسرای سرتق و شیطون!:(
واقعا اعصابمو خورد می کنن خدا به خیر بگذرونه. احساس می کنم نمی تونم از پسشون بر بیام. 

بعد از کلاس زودی اومدم خونه و استراحت کردم. آقای تبا*شیری زنگ زد و گفت امروز عصر اولین  جلسه ی کلاس خصوصیمه و ساعت چهارونیم باید آموزشگاه باشم.  

منم حدود ساعت سه بود که خوابیدم و ساعت چهار بیدار شدم و سعی کردم قیافه م خوابالو نباشه و دیگه آماده شدم و رفتم آموزشگاه. آقای کاظمی شاگردم بود که به علت سفری که در آبان ماه داره مجبوره که خیلی سریع مکالمه رو یاد بگیره. اولین جلسه خوب بود. بعد از کلاس آقای تبا*شیری ازم کلی تشکر کرد و منم خداحافظی کردم و اومدم خونه حسااااااااابی افتادم. برای مامان و بابا از کلاس تعریف کردم و با خواهری گپ زدم و دراز کشیدم جلوی تی وی. دیگه تا افطار گپ زدیم و بعدشم املت درست کردیم و حالشو بردیم! 

بعدشم که فیلمها رو دیدیم و داداشی امشب نیومد برای افطار. دستش حسابی بند شده بود و کار داشت. ساعت ۱۰.۵ مامان و  بابا رفتن قدم بزنن و منم گذاشتم فیلم نردبام آسمان ضبط بشه و خودم رفتم حمام و جیگرم حال اومد!
الانم که اینجام و در حالی وب رو می نویسم که هنوز داداشی نیومده!! ساعت سه دقیقه به دوازده شبه! 

یه کمی وبلاگ می خونم و بعدشم کتاب و بعد هم لالا. 

شب بخیر

۶ شهریور - قرض الحسنه ی فامیلی

سلام 

امروز صبح نزدیک ساعت ده بود بیدار شدم. سحر هم پلو قیمه داشتیم که من زیاد میلی نداشتم. وقتی بیدار شدم تا سرحال بودم سهم قرآن امروزم رو خوندم. بعد هم کمی کتاب خوندم. ظهر که مامان اینا رفتن نماز رئیس آموزشگاه زنگ زد و گفت که یه نفر کلاس خصوصی خواسته و می خوان اگه من مایلم من رو معرفی کنن که من هم قبول کردم. بعد هم کمی با خواهری گپ زدیم و من یه کمی پای کامپیوتر بودم  و عکسهایی که روی سیستم داشتم مرتب کردم و موزیک گوش کردم. بعد هم پدیده زنگزد حدود ساعت دو و نیم و تا ساعت چهار حرف زدیم!!:دی 

بعد هم کمی دراز کشیدم و کتاب خوندم تا چشمام سنگین شد و حدود ساعت شش که مامان اینا بیدار شدن من خوابیدم تا شش و نیم! بعد هم آماده شدیم تا بریم خونه ی زری خانوم برای قرض الحسنه و افطاری. ساعت هفت و نیم رسیدیم و رضوان خانوم و پری خانوم اینا به همراه خانواده اومده بودن. کم کم بقیه هم اومدن و موقع اذان سفره پهن شد و خرما و نون و پنیرو سبزی و حلوای بسیار خوشمزه و سوپ مرغ بود و بعد هم چلو کباب. با یه عالمه شوخی و خنده خوردیم مخصوصا از دست دایی مامان اینا که از حوریای پارک ناژوان تعریف می کرد دیگه از بس خندیدیم و تیکه انداختیم نفسمون بالا نمیومد. بعد از شام هم زولبیا و بامیه و خربزه و چایی و این مسائل! 

بعد هم که مثل همیشه آقا مرتضی تنبک زد و خوند و مردا یه کمی مجلس رو گرم کردن. منم با عاطفه مشغول صحبت بودم و گوشی جدیدش (جی.ال.ایکس) رو نشونم می داد و کمی برنامه براش ریختم. بعد هم ساعت ده و نیم بود که کم کم مهمونا شروع به رفتن کردن و ما هم بلند شدیم و خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه. 

تا رسیدم اومدم اینجا آپ کنم و برم کمی وبلاگ بخونم. 

احتمالا کمی هم کتاب بخونم و بعدشم لالا. 

شب خوش