سلام
امروز سحر عدس پلو داشتیم که خیلی عالی بود و خوردیم و بعد از نماز خوابیدیم. ساعت ده و نیم مامان بیدارم کرد که اگه مایل باشم همراهش برم خونه ی «خاله جان» برای نماز جعفر طیار. منم با اینکه خیلی خوابم میومد اما قبول کردم و رفتم. خیلی شلوغ شده بود و ما به محض اینکه رسیدیم نماز شروع شد. دو نماز دو رکعتی بود و خیلی طولانی بود اما از خوندنش لذت بردم و خدارو شکر کردم که این توفیق نصیبم شد. بعد از نماز که تقریبا یک ساعت طول کشید با بعضی از دوستای مامان که منو تقریبا می شناختن سلام و علیک کردم و کمی هم با خانوم «کلاهدوزان» که خانوم جلسه ای هستش و نماز رو ایشون می خوند درباره ی دخترش که کنکوری بود صحبت کردیم و بعد هم همه رفتن و من و مامان نشستیم با خاله جان و دخترش به گپ زدن. خاله جان مادربزرگ آقای تبا*شیری٬ رئیس آموزشگاه محل کار منه و تا منو میبینه ازم می پرسه که زنش میشم یا نه؟!؟!؟:)))
خلاصه کلی حرف زدیم و خندیدیم و منم شش صفحه از قرآن گروهیمونو اونجا خوندم و بعد هم خداحافظی کردیم و رفتیم خونه. من می خواستم بنشینم و بقیه ی قرآنم رو بخونم که مامان کلی گولم زد و برای نماز ظهر و عصر همگی باهم رفتیم مسجد. اونجا هم خاله جان رو دیدم که درست مثل مامان بزرگ خدابیامرزه و هم من اونو خیلی دوست دارم و هم اون منو. نماز ها رو خوندیم و من می خواستم بقیه ی قرآنم رو توی مسجد بخونم که دیگه چون خواهری اومد خونه منم همراهش اومدم. تا رسیدم خونه شروع کردم به خوندن قرآن و خواهری هم خونه رو جارو برقی زد و لباسشویی رو به کار انداخت و خلاصه سر خودشو گرم کرد.
یکساعتی قرآن خوندنم طول کشید و بعد هم کتاب داستانهای کوتاه خارجیمو خوندم تا تموم شد.مامان اینا که اومدن دایی از طریق دوستش که برادر یکی از همسایه ها و دوست مامانه (آصفه خانوم) برامون حلیم و عدسی که پخته بود برای افطاری فرستاد. مامان اینا رفتن لالا. خواهری هم خوابید.
منم رفتم پای تی وی و کارتون خارجی «محمد٬فرستاده ی خدا» رو دیدم و حسابی چرتی شده بودم که شبکه ی یک فیلم حضرت عیسی رو گذاشته بود که جالب بود و دیگه حسابی خوابالو بودم که داداشی اومد. ساعت پنج و نیم بود. اومدم توی اتاق و دراز کشیدم و خوابم برد. ساعت هفت و ربع بیدار شدم و افطار که شد با داداشی و خواهری افطار کردیم و مامان هم نماز می خوند و بابا هم رفته بود مسجد برای نماز. بعد هم حلیم رو دور هم خوردیم و فیلمی که تی وی داشت دیدیم. بعد از نماز فیلم عبور از پاییز رو دیدیم. قبلش هم پدیده زنگید و برای یکشنبه قرار گذاشتیم که باهم بریم بیرون. قرار بود فردا بریم که به خاطر کلاسای من کنسل شد.
الانم منتظر اینم که ببینم فیلم نردبام آسمان رو می ذاره یا نه.
بعدشم کمی کتاب می خونم (احتمالا یکی از کتابای آگاتا کریستی) و بعدم می خوابم که فردا روز پر کاریه برام.
شب خوش
سلام
امروز سحر پلو قیمه داشتیم که حدود چهارونیم بیدار شدیم و خوردیم و نماز خوندیم و خوابیدیم.
ساعت هشت و نیم بیدار شدم و دیگه تا ساعت نه که چشم و چارم باز شد!! آماده شدم و ساعت ده راه افتادم به سمت دانشگاه. ساعت یازده هم برگشتم به سمت خونه که دیگه چون دیر شد مستقیم رفتم آموزشگاه. باز دخترای ترم قبل دورم جمع شدن و کلی ابراز احساسات کردن و بعد هم کمی با خانوم عامری و سلامی حرف زدیم راجع به نمره های امتحان میان ترم بچه ها و رفتیم سر کلاس. امروز از اون روزایی بود که خیلی شیطونی می کردن اما آخر ساعت که به اصرار خودشون اجازه دادم یه شعر گروهی بخونن (شبانگاهان سوسک اومد خونمون)!! کلی خندیدم و هرچی بهشون می گفتم زمان کلاس تموم شده و برین نمیرفتن! تازه وقتی من اومدم بیرون صدام کردن و پویا یه جک خیلی باحال تعریف کرد که من دیگه غش کرده بودم از خنده!!
بعد هم آقای کاظمی اومد و رفتیم سر کلاس . دوساعت کار کردیم و ازم خواست تا کاتالوگ مربوط به محصولاتشون رو ترجمه کنم.
بعد از کلاس هم آقای تبا*شیری ازم خواست بمونم یه چند دقیقه و بهم پیشنهاد یه کلاس خصوصی دیگه رو هم داد. قرار شد شنبه یه جلسه بریم تا ببینیم چی پیش بیاد. بعد هم بلافاصله رفتم خونه و خوابیدم چون خیلی خیلی خسته بودم. فقط خواهری بیدار بود که کمی حرف زدیم و خوابیدم تا یکساعت بعد که با سر و صدای خواهری و مامانی توی آشپزخونه بیدار شدم.
داداشی هم حدود شش و نیم اومد و بابا رفت خرید.
بعدشم که اومدم اینجا
فعلا...
افطار کردیم و مامان و خواهری بلافاصله رفتن دعا خونه ی یکی از دوستاشون. منم ظرفها رو شستم و نماز خوندم و فیلم دیدیم با داداشی و بعدش خواهری تک زد که من آماده شم. باهم رفتیم خونه ی خانوم بلوریان برای مراسم احیا که هر سال میریم. کلی از دوستای مامان اونجا بودن. با همه احوالپرسی کردیم البته اکثرا منو نمیشناسن!! خلاصه دعای جوشن کبیر رو خوندیم و ازمون با بستنی و بامیه و کیک پذیرایی کردن که من و مامان سهم خودمون رو دادیم به یه خانومه ای که به نظر نیازمند می رسید. بعد از اتمام دعا و روضه ی حضرت علی هم برگشتیم خونه. من خیلی خوابم میومد. کمی باهم حرف زدیم و دیگه من رفتم لالا.
*
*
*
خدایا به حق این شبها٬ به آبروی علی قسمت می دم که حاجات همه رو برآورده کنی و همه ی مریضا رو شفا بدی و حاجات خیر بنده هات رو بی جواب نذاری...
بچه های خانومی گلم رو براش نگه دار و بهش ببخش و کمکش کن تا به خوبی تربیتشون کنه و به صالح بودنشون افتخار کنه.
به داداشی و خواهری یه بخت خوب و سفید عطا کن.
سایه ی پدر و مادرم رو از سرم کم نکن و تا ما رو نبخشیدی از این دنیا نبر. خدا ازت می خوام که اونقدر بهم مهلت بدی تا گذشته ها و گناهانم رو جبران کنم. نمی خوام با این وضع برگردم پیشت. خجالت می کشم که به گذشته فکر کنم.
بهم این مهلت رو بده...
سلام
امروز سحری چلومرغ بود که مثل هرروز خوردیم و بعد از نماز خوابیدیم.
من وقتی بیدار شدم قرآنم رو خوندم و آماده شدم و رفتم آموزشگاه. امروز بچه ها امتحان میان ترم داشتن. کلی بهشون سفارش کردم که حواسشون رو جمع بکنند.
بعد هم من رفتم سرکلاس خانوم سلامی و اونم رفت سر کلاس بچه های من.
امتحان حدود یکساعت نیم طول کشید(کتبی و شفاهی) و بعد از اینکه همه رفتن٬ آقای کاظمی اومد و کلاسمون رو شروع کردیم تا ساعت چهار. بعد از کلاس رفتم برای خواهری پفک خریدم.
بعد هم اومدم خونه و کمی اسراحت کردم. به پدیده زنگیدم که نبود.
افطاری هم مرغ و قارچ داشتیم و سوپ که خیلی بهم چسبید. بعدش هم نماز خوندم و داشتم بادمجون سرخ می کردم واسه سحری فردا که پدیده زنگید و نیم ساعتی حرف زدیم. فیلم عبور از پاییز رو دیدیم و بعد هم مامان و داداشی و خواهری رفتن پارک و منم موندم خونه تا نردبام آسمان رو ببینم.
مامان اینا یکساعت بعد اومدن.
کمی کتاب خوندم و باهم گپ زدیم و حدود ساعت دو خوابیدم.