سلام
امروز سحر قرمه سبزی داشتیم و بازم با مکافات بیدار شدم و خوردم و ظرفها رو شستم و نماز خوندیم و خوابیدیم. چند باری بیدار شدم و دیگه بالاخره ساعت ۱۰ بود رضایت دادم و پا شدم و بعد از اینکه سرحال شدم قرآنم رو خوندم.
بعد هم آماده شدم ورفتم آموزشگاه.
با پسرا کلی روخونی کار کردم برای امتحان فرداشون و بعد هم که کلاس خصوصیم بود تا ساعت ۴. امروز یه منشی جدید اومده بود. با خانوم عامری هم کلی صحبت کردم.
ساعت ۴ برگشتم خونه و نماز خوندم و آماده شدم و رفتم دانشگاه. با اینکه خیلی خسته بودم اما باز هم دعوت دوستان رو برای افطاری قبول کردم و البته قبلش به مامان گفتم که برای افطار با دوستان هستم. افطار هم آش و حلیم بادمجون و چیپس سرکه نمکی بود!!:دی
بعد هم برگشتم خونه. با مامان اینا کمی گپ زدم و فیلم دیدم و نماز خوندم و عبور از پاییز دیدم.
بعد هم اومدم اینجا و الانم می رم برای نردبام آسمان!
بعدش هم کتاب می خونم و لالا
فعلا...
سلام
امروز سحر باقالا پلو با ماهیچه داشتیم
زیاد میل نداشتم و خیلی خوابم میومد اما از بس اینا شلوغ کردن بیدار شدم و رفتم خوردم و بعد از نماز خوابیدم.
ساعت یک ربع به ده بیدار شدم و وقتی سرحال شدم قرآنم رو خوندم و ظرفها رو شستم و آماده شدم رفتم آموزشگاه. مامان میعاد اومده بود و از وضعیت درسیش می گفت. بعد هم رفتم سر کلاس. قرار بود امروز بهشون املا بگم که ارفاق کردم و نگفتم.
بعد از کلاس هم نیم ساعت منتظر شدم تا آقای کاظمی اومد و کلاسمون شروع شد. تا ساعت چهار ادامه داشت و بعد از کلاس رفتم یه کارت شارژ گرفتم و رفتم خونه. تا رفتم توی اتاق خواهری بیدار شد. نماز خوندم و باهم حرف می زدیم و رفتیم پای تی وی. من کتاب می خوندم و خواهری هم فیلم میدید. بعد هم تلفن زدم به دوستم و کمی بعد مامان و بابا بیدار شدن.
بعد ساعت ۶ رفتم دراز کشیدم و کتاب خوندم. کمی هم سعی کردم بخوابم که نشد.
وقت افطار رفتم از اتاق بیرون و دیدم مامان و خواهری دارن فیلم افطاری رو می بینن.
اذان که گفتن افطار کردیم که دل مرغ بود و خواهری با سیب زمینی سرخ کرده درست کرده بود.
بعد هم نماز خوندم و فیلم رو دیدم و اومدم آنلاین.
الانم می رم برای فیلم عبور از پاییز و جمشید!
فعلا...
سلام
امروز هم فکر کنم سحری لوبیا پلو خوردیم انگاری!
بعد از نماز خوابیدیم و من ده بود بیدار شدم و خواهری و مامان مثل هرروز رفته بودن قرآن. منم قرآنم رو خوندم و آماده شدم رفتم آموزشگاه. بعد از کلاس پسرا که بهشون املا گفتم٬ شاگر خصوصیم اومد و از ساعت دو تا چهار کلاس بودیم و دیگه خیلی خسته شدم و زودی رفتم خونه.
خواهری داشت تی میدید و منم کنارش دراز کشیدم و مشغول کتاب خوندن شدم. خواهری هم ماجرای تلفن مامان و خاله رو تعریف کرد. کمی سعی کردم بخوابم که نشد و دیگه تا دم افطار کتاب خوندم و بعد هم افطار کردیم و نماز خوندیم و فیلمها رو دیدیم.
دیگه تا آخر شب کار خاصی نکردم.
بیشتر کتاب خوندم
حدود ساعت یک هم خوابیدم.