´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۶ مهر

سلام 

امروز صبح با یکی از دوستان قرار ملاقات داشتم برای ترجمه که رفتم پارک رجایی. داداشی منو رسوند تا اتوبوسها و بعدشم خودم رفتم و با بیست دقیقه تاخیر رسیدم ساعت ده و نیم بود. 

تا ساعت دوازده مشغول مذاکره بودیو بعد خداحافظی کردیم و برگشتم خونه. توی راه بودم که نادر زنگ زد و گفت که نزدیک مشهد هستن.

 خیلی گرسنه بودم. مامان مشغول تهیه ی ناهار بود. باقالا پلو با ماهی. کمی از ته دیگ سیب زمینی برام کشید و مشغول خوردن شدم. سقف دهنم آفت ناجوری زده و نزدیک یک هفته س که دهنم سرویس شده (به معنای واقعی کلمه)!
بعد هم داداشی زنگید و گفت دیر میاد و ما ناهار رو خوردیم که خیلی هم چسبید. قبل از ناهار نادر مجددا زنگید و گفت امید و علی رو رسونده خونه هاشون و خودشم دم در خونه س. منم از اینکه خبر رسید داد تشکر کردم و به مامان اینا اطلاع دادم که رسیدن.

ظرفها رو شستم و خوابیدم تا ساعت چهار. بیدار بودم و کمی کتاب خوندم و نمازم رو خوندم و آماده شدم تا شاگردم بیاد خونه. ساعت پنج و ربع بود که دیدم اومده و بازم روش نشده زنگ بزنه. دعوتش کردم اومد بالا و  درسمون رو سریع شروع کردیم. پیشرفتش عالیه. و نکته ای که از شنیدنش خیلی خوشحال شدم این بود که گفت از وقتی جلسه ی اول اومده پیشم٬ خیلی به زبان علاقه مند شده که واقعا برای من خبری بهتر از نیست که بشنوم.  

وسطای درس مامان براش خربزه آورد محض تنوع! درسمون تموم شد کمی درباره ی کنکور ودرساش گپ زدیم و بعد تنهاش گذاشتم تا میوه شو بخوره. 

ده دقیقه ی بعد هم رفت. منم سریع آماده شدم و به اصرار مامان یه کیک با آبمیوه خوردم. (به خاطر آفت دهنم خوردن خیلی برام سخت شده٬ خیلی اذیت میشم). 

بعد با مامان و بابا رفتم تا آموزشگاه. کلاس مثل همیشه شاد و خوب بود و درسمم خوب پیش رفت. بابت این کلاس زیاد نگرانی ندارم. 

بعد از کلاس کمی با آقای تباشیری صحبت کردم و اومدم بیرون. بابا سرکوچه منتظرم بود. باهم برگشتیم خونه. با مامان احوالپرسی کردم. بعد هم نماز و سهم قرآن امروزم رو خوندم و کمی توی اتاق دراز کشیدم. داداشی که اومد باهم کل کل کردیم و خندیدیم. بعد هم زنگ زدم خونه ی پدیده اینا که مامانش گفت هنوز نیومده از خرخونی!
یک ربع بعد زنگ زد و دقیقا یکساعت حرف زدیم!
بعدشم که اومدم اینجا. 

خیلی خیلی خوابم میاد. 

احتمالا کمی کتاب بخونم و بخوابم 

شب خوش 

خدایا... عاشقتم!

۱۵ مهر

سلام 

امروز صبح با مادرشوهرام(!!) کلاس داشتم! برای همینم ساعت یکربع به هشت بیدار شدم. خیییییییییییییییلی خوابم میومد. دیشب تا حدود دو و نیم بیدار بودم و خوابم نمیبرد. قبل از خواب نادر پیام داد که اگه صبح هم رو ندیدیم خداحافظ. پرسیدم مگه کی می خواین برین؟ گفت هشت صبح! گفتم بابا من هشت و نیم کلاس دارم بیدارم.  بعدبهش گفتم یا بین هشت تا هشت و نیم میرین یا صبر می کنین تا ساعت ده که من برگشتم می رین! گفت باشه!  

هیچی خلاصه! صبح داشتم می رفتم دیدم اینا آنچنان چسبیدن به رختخواب که اگه خیلی هنر کنن ساعت ده بیدار بشن! امید که مثل هرشب داغون زیر پتو بود. نادر هم فقط موهاش از زیر پتو جا مونده بود! علی هم با صورت تو بالش بود! با خیال راحت از خونه رفتم بیرون و سر کلاس هم همش حواسم به گوشیم بود. مطمئن بودم بی خداحافظی نمیرن. یا حداقل یه اس ام اس می زنن که بعدن من فحش ندم بهشون! می دونن که چقدر دختر عمو (و البته دختر دایی)شون وحشیه! 

بعد از کلاس هم معطلش نکردم و زودی رفتم خونه. خوشحال و خندان رفتم تا در خونه یهو دیدم زرشک! ماشینشون نیست! انقده عصبانی شدم! مخصوصن از دست نادر که یه اس ام اس نزده بود! با کلید درو باز کردم و رفتم بالا. توی پله ها بودم که مامان گفت دیر اومدی مهمونا رفتن! با عصبانیت گفتم شوخی میکنی! یهو دیدم علی نشسته سر میز ناهار خوری با مامان و بابا و داره می خنده! تا من رفتم داخل بلند شد و احوالپرسی کرد. گفت نادر و  امید با داداشی ماشین رو بردن برای تعویض روغن. علی داشت با مامان اینا حرف می زد . از شوهر تکتم  می گفت که تصادف کرده و به خیر گذشته همین تازگیا (خانومی جان اگه اینا رو خوندی سر جدت باز نری از مامان بپرسی جریان چی بوده ها! بعدن خودم برات می گم! دمت گرم) 

هیچی خلاصه! از گشنگی داشتم ضعف می کردم. مامان یه تخم مرغ آب پز رو برام پوست گرفت و خالی خالی خوردم. بعدشم نادر و امید اومدن و  خیلی فوری خداحافظی کردن و رفتن...  

من یه لیوان آب کردم (آب ریختن پشت سر مسافرای خونه ی ما همیشه به عهده ی منه٬ از زمان عقد خانومی و سهیل این کار خود به خود شد مال من!) داشتم می رفتم پایین که دیدم مامان هم با یه لیوان آب داره میاد! گفتم مامان قرار نشد پا تو کفش من بکنی ها! علی هم خندید و گفت زن عمو می خواد ما زودتر بریم! گفتم نه اتفاقن! می خواد پشیمون بشین بمونین.  

خلاصه رفتن و ما هم برگشتیم بالا.

من و مامان و بابا هویجوری نشسته بودیم و هیچی نمیگفتیم. بعدش بابا گفت کاش این رفت و آمدها ادامه پیدا کنه تا مهمون داری و دیدار عادت بشه. منم همینطوری نشسته بودم و حسشو نداشتم برم حتا مقنعه مو وردارم از سرم!  یهو مامان گفت وااااااااااای! براشون میوه گذاشته بودم یادم رفت بهشون بدم! بعدم هردوشون به من گفتن به نادر بزنگم بگم بیان اما نگم واسه ی چی! می دونستیم که رفتن گوهر گز بخرن.  دیگه به نادر گفتم و اومدن و یه کم سر به سرشون گذاشتیم و مامان خربزه قاچ کرده بود براشون بردیم که امید با تعجب به خربزه ها نگاه می کرد و گفت واسه اینا ما رو برگردوندین؟!؟!؟ مامان میوه ها رو داد و گفت نه برای اینا بود! بازم کلی دم در خندیدیم و دیگه جدی جدی رفتن!  

ما هم دیگه اومدیم بالا. من خیلی خسته بودم و یکساعتی خوابیدم. بعدم ناهار مرغ بود که خوردیم و بعد از نمازم خوابیدم. ساعت چهار بیدار شدم و ظرفها رو شستم و کمی درسها رو مرور کردم و رفتم آموزشگاه. بعد از دوتا کلاس هم برگشتم خونه. نادر هم مرتب به من پیام میداد و آمار می داد که کجان. یه بارم به مامان زنگید.  

شب رسیدن نیشابور و همونجا موندن تا برن گردش و فردا هم برسن مشهد. 

ما هم فیلم رو دیدیم و اومدم اینجا و الانم میرم لالا. 

شب بخیر.

۱۴ مهر

سلام 

 دیشب پسرا ساعت یک بامداد اومدن خونه. رفته بودن باغ داداش دوست نادر.  

ماجراش جالب بود... 

بعدن می گم.

امروز صبح با صدای داداشی که داشت ازم خداحافظی می کرد ساعت ۸.۵ صبح بیدار شدم. بعدشم دیگه خوابم نبرد. مامان رفت جلسه ی قرآن. صبحانه ی مهمونا رو آماده کرد و من و بابا هم حواسمون بود که تا بیدار شدن (ساعت ده و نیم) چایی بردیم و پذیرایی کردیم. فکر کردیم می خوان برن بیرون اما تا صبحانه خوردن شد یازده و همگی جلوی تی وی ولو شدن! منم اومدم توی اتاق و قرآن دیروز و امروزم رو خوندم. بعدهم کمی کتاب خوندم. نادر ازم خواست که وارد اینترنت بشم. با امید سر افتخارات پرسپولیس و استقلال شرط بسته بودن! اونا سر سیستمم بودن و منم توی آشپزخونه ظرفها رو میشستم که مامان اومد. بعد هم پسرا رفتن پای تی وی دوباره. منم دور و بر مامان بودم و کمکش می کردم. ناهار نسار (نصار ! نثار! نسا حتا!!) پلو درست کرد که خیلی عالی شد. داداشی که اومد ناهار رو خوردیم و من ظرفها رو شستم. پسرا هم فوتبال می دیدن. مامان و بابا و داداشی رفتن توی اتاق مامان اینا لالا.  

منم توی آشپزخونه بودم که ظرفها که تموم شد نادر گفت صبح کارشون نصفه مونده! 

منم دوباره سیستم رو روشن کردم و خودمم توی سالن کتاب می خوندم. داداشی که بیدار شد بچه ها اومدن توی سالن و پیگیر فوتبال شدن. بابا و مامان هم بیدار شدن. منم رفتم حمام و کمی دراز کشیدم. بعدهم نماز خوندم و پسرا آماده شدن که برن چارباغ. من و بابا هم رفتیم آموزشگاه. کلاس پسرا بود که خوب بود. بعد از کلاس سریع اومدم و با بابا برگشتیم خونه. شام کوکوی نعنا و سوسیس سرخ کردم و به نادر زنگ زدم گفت نزدیکیم داریم میایم. ما هم بساط شام رو چیدیم و تا اومدن شام خوردیم و بعد هم دلنوازان که مامان ضبط کرده بود دیدیم دورهم! بعد هم کبرا یازده که من وسطاش اومدم اینجا.  

الانم بابا تو معبد منتظر خطه و من باید برم!
شب خوش