سلام
امروز صبح از ساعت هفت و هشت بیدار شدم اما خیلی کسل بودم. تقریبا از اذان صبح بیدار بودم. خواهری ساعت هشت رفت و منم ساعت نه پا شدم و کلی ور رفتم و سر خودم رو بند کردم. بعدش دیگه عذاب وجدان گرفتم. داشتم دنبال پالتوی صورتیم می گشتم که بدم خشکشویی. تمام سولاخ سنبه های زندگی رو گشتم و به قول بابا کلی چیزایی که گم شده بود پیدا کردم به جز اونی که می خواستم!
از ساعت ده و نیم دیگه درس رو شروع کردم. البته یه پروسه ی شماره گیرون از خ سلیمانیان داشتم به سفارش مامان که انجام دادم. مدام از حال سجاد کوچولو خبر می گرفتیم. خدارو شکر رو به بهبودی بود. بابا رفت بانک و هزینه ی اینترنت رو داد و گفتن تا شب وصل میشه. ناهار پلو با کوکوی سبزی بود که بابا زحمتش رو کشید و درست کرد!(به من می گن یه دخترخانم کدبانو)!:دی
خواهری و داداشی اومدن و ناهار رو دور هم خوردیم. قبلش من نماز و قرآنم رو خوندم. بعد از ناهار ظرفها رو شستم و کمی استراحت کردیم. با مامان مدام اس ام اس بازی داشتیم و کلی با خواهری خندیدیم از دستش. قربونش برم/
عصری از ساعت چهارونیم تا ساعت نه و نیم مدام خوندم و سعی کردم کم کاری صبح رو جبران کنم.
خواهری هم توی این مدت برام چایی نبات و یکی دوساعت بعد هم شیر شنگول آورد!
باهم بیسکوئیت هم خوردیم. یه کمی هم النگو بازی کردیم با النگوهای مامان! بعد نماز خوندم و فیلم شتابان رو دیدیم که خیلی کم بود. با تهران هم چند بار حرف زدیم.
شکوه تلفنی و نگار و صفورا و آزاده اس ام اسی و دوستای اینترنتی و وبلاگیم هم بصورت پیامهای اینترنتی تولدم رو تبریک گفتن. اولین پیامی که به دستم رسید از طرف آقا محسن دوست خوبم بود و آرش عزیز هم که مثل هر سال با یه پست تولد غافلگیرم کرد.
مامان و خواهری گلم هم به محض اینکه ساعت دوازده شد برام پیام تبریک فرستادن. مامان از تهران و خواهری از فاصله ی پنجاه سانتیمتری!
از همه ی دوستان که به یادم ممنونم.
شب خوش
***
خوشبختانه مامان خبر بهبودی سجاد و نرمال شدن حال عمومیش رو بهمون داد که این بهترین هدیه ی امسالم بود
خدایا شکرت...
سلام
امروز صبح ساعت نه بیدار شدم و مشغول درس شدم. مامان مشغول تهیه ی ناهار (لوبیا پلو) بود و خواهری و داداشی هم که رفته بودن سر کار. صبح مامان سفارش سبزی داد به اونجایی که برامون پاک و خورد می کنن. کمی هم اسفناج و کرفس و اینا گرفت تا خودشون پاک کنن. مشغول بودن و یه کمی هم با بابا کل کل کردن و منم کلی خندیدم از دستشون. خیلی باحالن این دوتا!
ظهر خانومی زنگ زد و گفت سجاد دوباره مریضه. هممون خیلی ناراحت و نگران شدیم مخصوصا بخاطر سابقه ی بیماری ستاره که اینم مشابهش بود. خواهری و داداشی که اومدن ناهار رو خوردیم و آخراش بود که خانومی زنگ زد و به مامان گفت اگه میتونه و حالشو داره بره تهران. مامان و بابا برای فردا برنامه ریزی کردن که مامان بره. وقتی خانومی اینجوری گفت دیگه مامان سریع وسایلشو جمع کرد و ما هم همگی کمک کردیم.
قرار شد شب برن سبزی ها رو بگیرن بابا و داداشی. زنگ زدن ترمینال بلیت رزرو کردن برای دو و نیم اما ساعت یکربع به دو بود و ساعتش رو عوض کردن برای چهار. جمع و جور کردیم و وسایل لازم رو براش گذاشتیم. ساعت سه و نیم به همراه داداشی رفتن ترمینال.
دل هممون گرفته بود و شدیدن نگران حال آقا سجاد کوچولومون بودیم. دیگه نخوابیدیم. من یه سر آنلاین شدم و مطلبی که برای شاگردام می خواستم پیدا کردم. روی فلش ذخیره کردم و سیستم رو خاموش کردم و مشغول تصحیح رایتینگ های شاگردام شدم. دیگه اذان رو که گفتن نماز خوندم و رفتم آموزشگاه. آ.ت اومده بود از سوریه و احوالپرسی کردم و با اینکه گفته بودم نمیگم زیارت قبول اما دل مهربون خرم طاقت نیاورد و گفتم!
بعد هم گفتم که برای پس فردا میان ترم می ذارم. اونم قبول کرد بدبخت!
رفتم کلاس که یه نفر غایب بود. درس رو دادم و گفتم که پس فردا امتحانه و دلم میخواد یه هدیه ی خوب برای تولدم بهم بدین که همون نمره های خوبتونه. بچه ها هم تبریک گفتن و گفتن ما کادو میاریم اما نمره ی خوب نه!:دی
منم گفتم اگه کادو بیارین دیگه من مجبور میشم نمره ی خوب بدم دیگه!:))
خلاصه. وسط کلاس که بچه ها دوتا دوتا مشغول مکالمه بودن٬ رفتم فایل رو دادم به ت تا پرینت بگیره. بعد هم آورد سر کلاسم. منم دادم به بچه ها درحالی که برای کم کاریاشون داشتم سرزنششون می کردم.
با خ عامری هم حرف زدم و گفت می خواد خریدامو ببینه گفتم دوشنبه نشون می دم.
سر راه کارت شارژ گرفتم و امانتی رو به صاحبش تحویل دادم و دوتا مداد آرایشی هم خریدم و با اندکی هله هوله رفتم خونه. خواهری وبابا شیرشنگول (:دی) درست کرده بودن. کمی آش هم گرم کردم و خوردم. داداشی که اومد شام براش گرم کردم. مدام هم تلفنی با تهران در تماس بودیم. مامان راس ساعت ده رسید تهران و بعد هم سهیل زحمت کشیده و رفته بود دنبالش.
سجاد رو برای آزمایش برده بودن بیمارستان.
برای سلامتی همه ی مریضا مخصوصا مریضای کوچولو مخصوصا این دوتا دسته گل نازمون خیلی دعا کردیم.
دیگه حس درس نداشتم. امروز تقریبن چیز زیادی نخوندم.
اینترنتمونم که قطع شد!
شب خوش
سلام
امروز سحر ساعت ۵ بیدار شدم. داداشی هم همزمان بیدار شد و من غذاهایی که مامان دیشب برامون درست کرده بود (جوجه کباب) گرم کردم و باهم خوردیم. مشغول خوردن بودیم که بابا هم بیدار شد و قرآن خوند و اذان که گفتن نماز خوندیم و خوابیدیم. من یه کمی دیر خوابم برد و بدین ترتیب تا یازده خوابیدم!:دی
یازده و نیم هم درس رو شروع کردم و تا ساعت چهار بعدازظهر یه کله خوندم!
فصل دو که تموم شد خوابیدم تا پنج و نیم که وقت اذان بود. بیدار شدم و افطار خوردم که مامان زحمت کشیده بود و آش رشته درست کرده بود که آنچنان چسبید که چسب قطره ای به کاغذی چسبد!
بعد هم پلو با تن ماهی خوردیم و یه چایی و باز از ساعت ۶.۵ درس رو ادامه دادم تا یازده شب که تست ها تموم شد. دوستم از کانادا زنگید و گفت هدایایی که برای تولدش فرستادم رسیده. بعد هم آنلاین شدم و کمی با دوستان من جمله عاطفه چتیدم.
دیگه انقدر روزام یکنواخت شده که نمیدونم چی بنویسم.
بابا و داداشی مشغول نصب آویز جدید در حمام بودن. خانومی زنگید و گفت عکس ستاره رو گذاشتن صفحه ی اول سایت.
همینا دیگه
الانم میرم لالا
شب خوش