´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

برای آخرین بار می گم!

خدایا!
خواهشا!
هروقت می بینی دارم قاطی می کنم و قراره اینجوری به ....خوری بیفتم بزن پس کله م تا آدم شم!
چقدر زود عصبی بشم و بعدش پشیمون بشم و برم منت کشی!
تازه قبولم هم نکنن! 

خیلی زور داره جون تو! 

ببین 

بیا یه کاری بکنیم 

هروقت میبینی دارم کار اشتباهی می کنم یا رفتارم با عزیزام غلطه٬ همون وقت آرومم کن!
جون مادرت نگو نه!
ببین الان دو سه روزه چقدر غمگینم؟ دلت میاد؟!
خیلی چاکریم.. 

۲ بهمن

گاهی فکر می کنم زندگیم خیلی هیجان انگیزه 

گاهی فکر می کنم زندگیم خیلی یکنواخت شده 

گاهی فکر می کنم باید یه عالمه تلاش کنم برای آینده 

گاهی فکر می کنم وقتی یه روزی یهو می میرم چرا بیخودی خودمو خسته کنم؟
خدایا؟!
لطفا!

۲۹ دی

سلام 

امروز صبح ساعت شش و نیم باصدای پچ پچ خواهری بیدار شدم و دیدم مامان توی اتاقه. کلی ذوق کردم و خوابالو پریدم تو بغلش و ماچ مالش کردم! بیشتر از یکهفته بود که ندیده بودمش. بعد هم کمی با خواهری حرف زدم و خوابیدم. ساعت ده با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. مامان رفته بود قرآن. دیگه بیدار شدم و یه لیوان شیر خوردم و درس رو شروع کردم. با بابا هم که درحال خوندن قرآن بود روبوسی کردم. مامان ساعت ۱۱.۵ اومد و دوباره ماچش کردم. ناهار ماکارونی درست کرد. داداشی و خواهری ساعت یکربع به دو اومدن. همون موقع خانومی زنگید و کمی حرف زدیم  و راجع به قیمت بیسکوییتی که از هایپر خریدن کلی خندیدیم! بعد هم ناهار خوردیم و رفتیم لالا. یکساعتی مثلا خوابیدم! سرم خیلی درد می کرد و حالم خوب نبود. یه قرص با یهلیوان چای نبات خوردم و مشغول درس شدم. تا ساعت نه و ربع خوندم. البته بینش کمی هم شیطونی و بازیگوشی می کردم. اما تا ۹.۱۵ دیگه فصل ۴ هم با بررسی تمام تستاش تموم شد. شتابان رو دیدیم و من اومدم آنلاین. با داداشی چتیدم!:دی 

وبلاگمم رو هم آپ کردم.  

شب خوش