´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

امر خیر!

سلام 

امروز صبح با گیجمنگولی شدیدی از خواب برخاستم! سریع زنگ زدم و گفتم که میرم شرکت. من اصلا نمیدونم این هفته چی شده بودم که کلا روزای هفته رو گم کردم! با اینکه میدونستم سه شنبه باید برم دانشگاه دیروز گفته بودم که امروز صبح دانشگاه دارم!! یعنی عملا تبدیل به یک عدد هویج شده ام! 

خوابالو حاضر شدم بدو بدو رفتم که به ماشین شرکت برسم. تا رسیدم یه عاااااااااااااالمه کار ریخت سرم. حسابی استرس گرفتم آخه مدتها بود که اینجوری سرم شلوغ نشده بود. همه هم شکر خدا برای کارشون عجله دارن : 

-« خانوم کار مارو بذارین تو اولویت»!! 

-«اوه بله حتما»!!! 

خلاصه بسم الله گفتم و شروع کردم اما خداییش وقتم خیلی کمه. تا موقع اذان مشغول بودم و صدای اذان رو که شنیدم سریع رفتم نماز خوندم چون خیلی گرسنه بودم و صبحانه هم نخورده بودم و مخم دیگه داشت اررور ۶۹۱ میداد! ناهار هم جای همگی خالی باقالی پلو با مرغ و پلو خورشت قرمه سبزی بود که خوردیم و رفتیم سراغ ادامه ی کار. 

تا ساعت ۷ شب مشغول بودم و چند دقیقه ای هم برای استراحت مزاحم معین عزیز شدم و امشب استثنائا زودتر تعطیل کردم خودمو تا برسم خونه جهت امر خیر به اصرار مامان! 

تا رسیدم خیلی دلم می خواست یه دوش آب داغ بگیرم اما وقت نبود متاسفانه و ممکن بود امر خیر دیر بشه! این بود که سریع حاضر شدیم و رفتیم برای امر خیر! 

یعنی من مرده ی این مراسمات امورات خیرات هستم! هرچی هم به مامان میگم منو بیخیال شه قبول نمیکنه که! میگه باید باشی!
حالا همه ی موجودات زنده توی اینجور وقتا صاف و سرسنگین میشینن٬ من با اینکه خسته ی کار بودم اما لحظه ای از مزه ریختن غفلت نورزیدم! یکی از متصدیان امور خیر هم که بغل دست من بدبخت نشسته بود بوی گند عطر (تو مایه های گلاب گندیده) میداد و من در ظرف ۳ دقیقه ۶۵۴۱۶۵۴۶۵۴۶۵۴۶ مرتبه عطسه کردم! 

خواهری هم همش چپ چپ نیگام میکرد! 

خب به من چه! 

به اون خانومه بگه عطر شانل بزنه نه گلاب گندیده!
خلاصه مراسم پرفیض امر خیر ساعت ۸.۴۵ شروع و ۱۰ هم به اتمام رسید و بنده نفسی به راحتی کشیدم و پریدم پای کامپیوتر خودم! 

 

امروز خیلی خسته شدم. فردا صبح ساعت ۱۰ هم باید دانشگاه باشم. 

 

دیگه همینا دیگه!
 

شب به همگی خوش 

 

تا فردا...

آفت دهان!

سلام 

امروز صبح یه سر رفتم دانشگاه. ساعت یک هم رفتم شرکت.  

از فکر و خیال مرحوم مغفور همایون (گوسفند قربونی خاله اینا) کابوس دیدم و با وحشت از خواب پریدم و نتیجه ی نکبتبارش شد یه آفت سرتاسری لعنتی سمت راست لپم! هیچی نمیتونم کوفت کنم! اصلا از فکر ناهار خوردن و اینا اومدم بیرون!

آقای ناصری ناهار نخورده بود و منم که نه ناهار خورده بودم و نه داشتم! این بود که هردو باهم لوبیا پلوی ایشون رو خوردیم! 

امروز کار خاصی نداشتم تا بعد از ظهر. بیکاری اذیتم میکرد و صاف همین امروز من ترجمه ها رو با خودم نبرده بودم که انجام بدم. عصری یه کار مختصر پیش اومد که زودی انجامش دادم. 

یه ترجمه ی فارسی به انگلیسی هم بود که اونم سریع تر از اونچیزی که فکر می کردم انجام شد. 

بعد از ظهر عموکاظم زنگ زد و احوالپرسی کرد. دیروز ظهر هم که خودم بهش زنگ زده بودم. 

شماره ی داداشی رو هم ازم گرفت.  

تا ساعت ۷.۴۵ شرکت بودیم بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته. مشتری ها می رفتن و میومدن و بیشتر آقای ناصری باهاشون حرف میزد. منم که سرم به معین خودم گرم بود! 

بعد هم تعطیل کردیم و برگشتیم خونه. 

تا رسیدم خونه خواهری داشت با خانومی صحبت می کرد. چند دقیقه بعد هم مامان و بابا از بیرون اومدن. یک ساعت بعد هم داداشی اومد. یه کمی باهم گپ زدیم و بعد من میوه هامو ورداشتم و اومدم اینجا! هرچی مامان گفت بیا شام بخور نرفتم چون اصلا نمیتونستم. میوه ها رو هم بای این تحمل کردم که دو روز میشد میوه نخورده بودم.
ساعت ۱۰ پدیده زنگ زد و نیم ساعت صحبت کردیم. 

همینا دیگه!
 

فعلا با اجازه!
تا فردا... 

 

*******
خدایا! 

خدای خوب و مهربان!
با اختراع آفت دهان٬ ری...دی به همه ی خوبی های خودت! 

خوش باشی !

اولین روز کاری در سال جدید!

سلام 

امروز صبح با ناله و گله و شکایت و گیر دادن به زمین زمون(!!) از خواب بیدار شدم و زنگ گوشیمو با نفرت بستم. خیییییییییلی خوابم میومد خب! :( 

صبحانه که نخوردم و ناهار هم نداشتم که ببرم! بدین ترتیب با روی باز و اخلاقی نیک شروع کردم به آماده شدن! حالا هرچی می خوام بپوشم باید کلی دنبالش بگردم. توی نقل و انتقالات عیدانه و مهمون داری جای همه ی وسایل و لباسهام عوض شده بود. تازه اومدم مقنعه سرم کنم دیدم همه شون از دم چروک و آکاردئون شدن! 

این بود که روسری سرم کردم از ناچاری! ساعت نه و ربع بود که ماشین رسید وپس ازسلام و علیک رفتیم سمت شرکت. توی شرکت هم با همکارا یه احوالپرسی مختصری کردم و رفتم سر کارام. ترجمه رو هم با خودم برده بودم اما خب کار پیش اومد و نشد انجامش بدم. 

ظهر وقت ناهار آقای ناصری که دید من غذا نیاوردم زحمت کشید و رفت برام چلوکباب سفارش داد حالی به حولی!:دی قبل از ناهار هم به عموکاظم زنگ زدم برای احوالپرسی.

بعد از ناهار یه کم به خودم استراحت دادم و معین گوش کردم. بعد هم به کارام رسیدم تا 7.5 شب. بعد هم رفتم برای عاطفه هدست برای لپ تاپش و یه پدموس گرفتم. یه پد هم برای خودم خریدم. برای آفت دهان هم از دکتر مومنی دارو گرفتم. بعد هم راه افتادیم سمت خونه. 

ساعت 8.20 رسیدم خونه و سریع پریدم رفتم یه دوش آب گرم تپل گرفتم. 

بعدم یه کم به شام مامان اینا نوک زدم و بعدم که اومدم اینجا. 

بقیه دارن فیلم میبینن. 

همینا دیگه! 

 

فعلا زت همگی زیات!