´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

یک روز عالی

سلام 

امروز صبح ساعت ۸ با صدای رعد و برق و بارش بسیاااااااااااااار شدید تگرگ و باورن از خواب پریدم! 

بعدش خوابالو خوابالو یه نیگا به گوشیم انداختم و دیدم شرکت مالیده امروز!
باید میرفتم دیدن دوستم. 

البته برای من که بد نبود چون با اون وضعی که از خواب پریده بودم و قرار بود اخلاقم خیلی قشنگ باشه حداقل میشد یه نیم ساعت دیگه ای توی رختخواب وول بخورم بلکه آدم تر بشم!
مامان و خواهری ساعت ۹ رفتن خونه ی دوستشون. خواهری ساعت ۲ بعدازظهر امروز به سمت تهران حرکت کرد.

منم کم کم پاشدم که آماده بشم. هنوز هیچ کاری نکرده بودم که دوستم تماس گرفت و گفت داره میاد دنبالم. منم انقده خوشحال شدم که توی این هوا نیاز نیست با تاکسی و اتوبوس سلام علیک کنم!
خلاصه دوستم زودی رسید و از دیدنش بسیار و بسی بسیار مشعوف شدم در حد پرواز!
بعدشم یه کمی هله هوله خریدیم که بیکار نباشیم. چیپس و آدامس و میوه و  آجیل و شکلات و...

تازه شم برام یه عالمه بادوم هندی آورده بووووووووود! یکی دوتا بیشتر به خودش ندادم!:دی

تا ظهر باهم سرگرم بودیم و از هر دری گفتیم و شنفتیم و خلاصه زندگی کردیم!
ساعت ۴ هم رفتیم ناهار(!!!) بخوریم. فقط یه پیتزایی باز بود که پیتزاشم مال نبود اما با گپ زدنهای ما مزه گرفت و خوردیم.

بعدش هم اون از طرف خانواده احضار شد و هم من دیگه باید میرفتم خونه. 

این بود که در کمال غصه مجبور شدیم از هم خداحافظی کنیم. البته لطف کرد و مجدد منو رسوند خونه و یه عالمه از نسکافه های توی ماشینشم دزدیدم!  

در عوض دوتا کتاب های خالد حسینی رو بهش امانت دادم باقلوا! 

بعدم از هم خداحافظی کردیم. 

وقتی رسیدم خونه مامان و بابا بودن. باقیمونده ی پیتزامو گذاشتم یخچال و رفتم یه کمی دراز کشیدم و با جوجه صحبت کردم. بعد مامان و بابا رفتن نماز. 

منم با شکوه و مرضیه تلفنی صحبت کردم. نینی داداش شکوه به دنیا اومده: «نیلوفر». سوم فروردین. 

خواهری هم ساعت هشت و نیم خبر رسید داد. 

پدیده هم زنگ زد و یک ساعتی صحبت کردیم! 

بعدشم که اومدم اینجا دیگه!
بسیار دلم کوچکمان میوه هایمان را می خواهد!
حال و آنی است که برویم سروقتشان! 

 

شب همگی خوش  

تا فردا...

به ملاقات آمدم...

سلام علیکم جمیعا!
خوبین که؟
امروز صبح می خواستم یه کمی دیرتر برم دانشگاه اما از بس خانواده ی محترم رفتن و امدن گفتن :«اهه؟!! ماهی؟ چرا هنوز نرفتی؟!» ترجیح دادم دمم رو بذارم رو کولم و برم! 

والا! خواب به ما نیومده!
حالا از خونه زدم بیرون میبینم به ازای هر یه نفر آدم ۴نفر پلیس ایستاده!
نگو جناب عشق سابق ما تشریف آوردن اصفهان و شهر توی قرق ایشونه!
حالا مگه تاکسی گیر میاد؟ حتی گفتیم جهندم! با اتوبوس میریم اما نبود که نبود! خلاصه بعد از مدت زیادی که منتظر شدم بالاخره یه اتوبوس که از همه جاش دست و پا زده بیرون اومد و ما سوار شدیم!
با مکافاتی رسیدم دانشگاه و تا ناهار اونجا بودم. ناهارم جاتون خالی یه پیتزا زدم تووووووپ! دلمان به شدت هوس پیتزا فرموده بود! 

بعد رفتم شرکت و تا ساعت ۵ اونجا بودم. بعدشم با یکی از دوستام که از تهران اومده بود قرار گذاشتمش و دیدمش و بسی بسیار مشعوف گردیدیم و رفتیم تریا ترنج و کافه گلاسه و کیک قهوه و آره و اینا!
بارون تندی هم گرفته بود و منم کاملا تابستونه بودم! 

دیگه تا خونه باهم رفتیم و بعدم هرکسی نخود نخود! 

از راه که رسیدم دیدم خواهری به شدت مشغول نظافت خونه هستش و اصلا نمیشه رفت دوروبرش. رفتم برای جوجه غذا بریزم دیدم داره. یه کمی بهش کرم ریختم و اذیتش کردم و کلی جیگرم حال اومد! دلم براش یه ذره شده بود خب! 

بعدم اندکی استراحت فرمودیم و اس ام اس بازی با دوستان و آشنایان! 

مامان اینا از بیرون اومدن و یه کمی گپ زدیم و بعدم من اومدم اینجا آنلاین! 

دیگه همینا دیگه!
 

شب همگی خوش 

 

تا فردا...

اینم یه روزی بود دیگه!

سلام 

امروز صبح یه سر رفتم دانشگاه.  

توی اتوبوس ندای خاله زنگ زد و شماره حساب می خواست برای ترجمه ای که قبل از عید براش انجام دادم. با اینکه نزدیک ده دقیقه اصرار کرد اما من قبول نکردم. گفتم هروقت تو از ما پول ویزیت گرفتی منم از تو پول ترجمه میگیرم!

ساعت یک بعد از ظهر بود که رسیدم شرکت و ناهار ماکارونی خوردم. یه دونه چیپس هم خریدم و با ناهار خوردیم. 

یه عالمه کار داشتم که یکی یکی شروع به انجام دادن کردم که یه کار ترجمه ی دیگه هم اومد! 

یعنی واقعا مونده بودم چیکار کنم. 

دیشبم موقع خواب یادم رفت آنتی هیستامین بخورم و دوباره آلرژی اذیتم کرد امروز. 

بالاخره تصمیم گرفتم از نگار برای یکی از پروژه های ترجمه کمک بگیرم و بهش زنگ زدم و هماهنگی کردم و رفتم در خونه شون دادم به مائده خواهرش. 

بعد هم که اومدم خونه و یه کم به غذاها نوک زدم و پریدم حمام. 

ساعت ۱۰.۵ هم اومدم به آزاده که دوبار زنگ زده بود تا حمام بودم زنگ زدم!! 

تا یازده و نیم صحبت کردیم و خندیدیم! البته بیشتر اون خندید ها! از بس که من باحالم! نفس بچه بالا نمیومد! جمعه شب هم میره دزفول تا پایان نامه شو انجام بده و برگرده.

هیچی خلاصه. 

خواهری بندری درست کرده بود و از ظهر هم جگر مونده بود که خالی خالی خوردم. 

الانم اومدم اینارو سریع بنویسم و برم لالا که فردا از صبح تا شب گیرم! 

شب همگی بخیر