سلام
امروز صبح ساعت ۹ بیدار شدیم و دیدیم که مامان اینا میگن بریم! منم موافق بودم چون قرار بود برم که به این آموزشگاه سر بزنم که نزدیک خونمون بود و ازم دعوت به کار کرده بودن. و این مشروط بر این بود که من به استراحت کاملم برسم تا اخلاقم سگ نباشه!
خلاصه وسایل رو جمع و جور کردیم و زنگ زدیم آژانس و منتظر سهیل شدیم که چمدون که عقب ماشین مونده بود بیاره و بعد از خداحافظی از بچه ها راه افتادیم به سمت ترمینال.
راننده ی آژانس تا خود ترمینال با بابا حرف زد و از خودش گفت و اینکه مامانش غلام رضا کردتش و از این حرفا.
بلافاصله سوار اتوبوس سیرو سفر ساعت ۱۲.۵ شدیم. اتوبوس نصفش خالی بود و ما هم دیگه حالی به حولی!
اول من و خواهری کنار هم بودیم و بابا و مامان هم کنار هم اما بعد هرکس روی یک جفت صندلی خوابید به جز من که موزیک گوش می کردم و یاد خاطره ها...
مارال نگه داشت و رفتیم سیب زمینی سرخ کرده و همبرگر سفارش دادیم برای ناهار و خوردیم. بعد هم با خواهری دوتا عکس گرفتیم و سوار شدیم و راه افتاد اتوبوس.
ساعت ۶.۵ هم رسیدیم اصفهان.
داداشی اومد دنبالمون و برگشتیم خونه بعد از دوهفته! دلم برای اتاقم و جوجم یه ریزه شده بود. دیگه همگی دراز کشیدیم و استراحت کردیم. نادر هم پیام داد و خبر رسید گرفت و گفت خودش و عمو فردا میرن باغ به مدت یک هفته.
بعد هم کلی تلفنی حرف زدیم و بعد من اومدم یه سر به وبلاگ های دوستام زدم و بعد هم رستگاران دیدیم و خوابیدیم.
*
*
*
*
با تشکر فراوان از آرش عزیز که توی این یک هفته قبول زحمت کرد و برام آپ خالی میزد تا من روزهای تقویم روزشمارم رو از دست ندم و امروز موفق شدم خاطرات سفر رو هم در تاریخ های خودشون بنویسم.
آرش جان یه عالمه مرسی!
سلام
ساعت 5 هم مامان اینا بیدار شدن. ما هم شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل و دیگه ساعت پنج و نیم نادر بیدار شد ماشین رو آماده کرد و وسایل رو با کمک بابا گذاشت توی ماشین و بعد از خداحافظی از خانواده ی عمو رفتیم سوار شدیم به سمت راه آهن.
وقتی رسیدیم نادر به بابا کمک کرد و چودان ها و سایر وسایل رو از ماشین گذاشتیم بیرون و در آخرین لحظات نزدیک بود ساک بچه ها جا بمونه که نادر با زدن چند تا بوق توجهمون رو جلب کرد و من برگشتم برداشتم و رفتیم وارد راه آهن شدیم.
بعد از چک کردن بلیت ها رفتیم سوار قطارمون شدیم که مثل دفعه ی قبل تندرو بود.
خانومی و خواهری و مامان و بابا کنار هم بودن و طبق معمول اینجانب سرراهی و اضافی بودم که کنار یه زن و شوهر میانسال بودم و رو به روم هم یه آقا پسر جوان سیخ تو پریز بود که مثل خودم از اول تا آخر راه هندزفری تو گوشش بود. دیگه گاهی با این خانومه و شوهرش حرف میزدم گاهی که دلم برای دوقلوها تنگ میشد می رفتم به اونطرفی ها سر میزدم یکی دوبار هم توی خواب من و این آقای فشن پاهای همدیگه رو لگد می کردیم و بعد به روی خودمون نمی آوردیم! صبحانه هم مثل راه رفتنمون بود کره و پنیر و مربا و چای شیرین و نون. ناهارم که خوشبختانه با یک درجه ارتقا٬ از این چیکن های آماده ی چی کا بود که داغ کرده بودن و در بسته های یک نفره ساعت ۱۲ دادن که خوردیم به همراه نوشابه و ژله و ماست و نون.
باز هم تهویه مشکل داشت و خیلی گرممون بود. حدود ساعت ۲ رسیدیم تهران و شوهر خواهر گرامی اومد دنبالمون و رفتیم خونه. بلافاصله همگی خوابیدیم و یه استراحت تپلی داشتیم.
عصری هم چیزایی که سهیل از مصر آورده بود به اضافه ی عکس ها و فیلم هاش رو دیدیم و لذت بردیم.
شب سهیل از بیرون شام چلوکباب و چلو جوجه خرید و دور هم خوردیم. بعد هم کمی تلویزیون دیدیم و حدود ۱۲ بود خوابیدیم با یک دنیا خستگی و دلتنگی و خاطره...
سلام
دیشب بنا بر پاره ای دلایل تا ساعت ۴-۴.۵ صبح بیدار بودم و نمیتونستم بخوابم. حدود ۵ خوابیدم تا ۹ که دیگه همه بیدار شدن. وقتی رفتم پایین دیدم زن عمو بی بی طاهره و سعیده اومدن. سلام و احوالپرسی کردیم و نشستیم سر سفره ی صبحانه. صبحانه خوردن من هم برای همه عجیب بود چون یه تیکه نون اندازه ی کف دستم برمی داشتم و با پنیر می خوردم و بلند می شدم! اونا توقع داشتن مثل خودشون صبحانه رو اندازه ی ناهار بخورم!
هیچی خلاصه ما با اینا نشستیم به صحبت و مامان و بابای زرنگ هم باز رفتن حرم. خیلی دلم می خواست منم برم اما حالم خوب نبود.
سعیده اینا رفتن و من هم بیشتر دراز می کشیدم و با بچه ها حرف می زدم.
ساعت یک مامان و بابا اومدن و عمو هم اومد و همگی حاضر شدیم و رفتیم خونه ی عمه مهری که امروز ناهار اونجا دعوت داشتیم. خانواده ی ما و عمو کاظم و عمه مهری و شوهر فهیمه همگی دور هم بودیم و کلی گپ می زدیم و می خندیدیم.
زودی سفره انداختن و عمه غذای بسیار عالی و محلی «قرمه» رو برامون درست کرده بود. البته چون روغنش زیاده سعی کردم کم بخورم با اینکه خیییییییییییلی خوشمزه بود و هنوز مزه ش زیر زبونمه. بابا و نادر هم از نونی که چرب شده بود نخوردن و نادر دادش به باباش. هرکاری کردم که بتونم عمو رو رژیم بدم نشد!
اما نادر گفت که ۷کیلو کم کرده (از بعد از اینکه اومده بودن اصفهان عید و من برای رژیم راهنماییش کردم) و نفیسه هم ۵کیلو کم کرده بود.
خلاصه بعد از ناهار با اینکه همه از من می خواستن که استراحت کنم(کسالت زیادی داشتم) اما دلم نمیومد از جمع جدا بشم و برم دراز بکشم. بعد عاطفه فیلم مسافرت عیدشون که ایران گردی بود و اصفهان هم اومدن برامون گذاشت و کلی خندیدیم از دست کارای عمو که ادای خوابیدن ناصر و نادر و فهیمه و نفیسه و زن عمو رو در می آورد و دیگه خونه با صدای قهقه های ما رفته بود رو هوا!! وای که چقدر حال کردیم. فهیمه هم که تمام راه رو خواب بود و چون شوهرشم داشت فیلم رو میدید و بهش می خندید کلی خجالت می کشید! بعد از فیلم سفر فیلم تولد فاطمه (دختر امیر) رو گذاشتن که اونم جالب بود. بعد هم ملت متفرق شدن.
پسرا تلویزیون می دیدن و خانومها هم بیرون بودن. من داخل کنار بابا نشسته بودم و از شوخی های نادر و امید می خندیدیم با بابا. بعد هم مامان گفت بریم حرم که خانواده ی ما آماده شدیم و به اتفاق دوقلو ها رفتیم. بعد از کمی زیارتنامه خوندن نماز مغرب و عشا به جماعت ونده شد که من و خواهری هرکدوم یکی از بچه ها رو نگهداشتیم و مامان و خانومی و بابا نماز رو به جماعت خوندن.
بعد از نماز نمیدونستیم که بریم خونه ی عمه مهری یا عمو کاظم چون نمیدونستیم که زن عمو اینا هنوز خونه ی عمه هستن یا خونه یخ ودشون. برای همینم زنگ زدیم خونه ی عمه مهری که دیدیم همه اونجان و با یه تاکسی دربست رفتیم تا اونجا. وقتی رسیدیم دیدیم عمه فاطمه و فریبا به اضافه ی همه ی خانواده ی عمو احمد اومدن که ما رو ببینین و دور هم باشیم.
بابا و خانومی به همراه نادر رفتن برای خرید نبات و آبنبات و زعفران و ...
ما هم که با بچه ها سرگرم بودیم. نادر عمه فاطمه رو برد رسوند (آقا نادر آژانس فامیلن آخه)!
شب زمزمه ی رفتن به طرقبه شروع شد و اولش زیاد جدی نبود و کم کم بچه ها اصرار کردن. دیگه قرار شد بریم و ساعت حدود 11 بود که از خونه زدیم بیرون. نمیدونم چرا بد جوری دلم گرفته بود. من توی ماشین محمد عمه به همراه بابا و عمه و امیرحسین و ابراهیم بودم. وقتی بابا به آهنگ رپی که محمد گذاشته بود گیر داد، محمد آهنگ رو عوض کرد و «تقدیر» شادمهر اومد و حسابی بغضم تحریک شد و اشکم سرازیر شد...
یه جور عجیبی دلم گرفته بود. دلم می خواست تنها باشم. حالا امیر حسین هم مدام حرف می زد و زبون میریخت و منم نمیدونستم چطوری از سرم بازش کنم که حداقل عمه متوجه اشکام نشه. خیلی دلم پر بود. از زمین و زمان شاکی بودم بدون اینکه بدونم دقیقا چمه؟؟!
اونجا هم که رسیدیم دقیقا همینطور بودم. دخترا هم که می پرسیدن چته می گفتم به خاطر کسالته و چیز مهمی نیست.
وقتی همه دور هم بودیم و باز من گرفته بودم، نادر اس ام اس زد که چی شده دختر عمو؟ چرا قهری؟
منم همون قسمت از آهنگ شادمهر که همش توی ذهنم بود براش فرستادم :«دلگیرم از این شهر سرد / این کوچه های بی عبور...»
بچه ها به صورت گروهی می رفتن خرید و گردش و منم پیش مامان و زن عمو که بچه ها رو توی آغوششون خوابونده بودن موندم.
دیگه بعد از نیم ساعت از بس عاطفه اصرار کرد رفتیم یه فروشگاه عتیقه و لوازم تزئینی و کلی نگاه کردیم و درموردشون حرف زدیم. بعد هم ادکلن آشنای امریکا رو دیدم که چندین سال ازش میزدم و دوتا خریدم.
بعد هم بچه ها کلی لواشک و پفک و هله و هوله خریدن که من اصلا میل و اشتها نداشتم. سوار شدیم و رفتیم همون جایی که دفعه ی قبل با نادر و مونا و نفیسه و خواهری رفتیم و نادر برامون بستنی خرید، باز هم نادر و امید و امیر سفارش بستنی و فالوده گرفتن و رفتن بخرن. هرچی من گفتم چیزی میل ندارم نادر گفت نمیشه بقیه بدشون میاد! دیگه منم مگنوم سفارش دادم. بستنی ها رو آوردن و با کلی شوخی و خنده بین بچه ها خوردیم و خواهری چند تا عکس هم گرفت. دیگه ساعت 2.5 بود که از همه ی فامیل خداحافظی کردیم و به همراه نادر و شوهر فهیمه دوتا ماشین شدیم و برگشتیم خونه ی عمو. من و زن عمو و بابا و خانومی با ماشین نادر بودیم که توی راه خانومی بلال دید و منم قبلا که خودمون رفته بودیم طرقبه و نادر پیشنهاد بلال داده بود، گفته بودم که بلالی ما فقط خانومیه. برای همینم نگه داشت تا بره برای خانومی بلال بگیره!
بعد هم دیگه رفتیم خونه و حدود ساعت 3 رسیدیم و مامان و بابا و بچه ها و خانومی و زن عمو و نادر و امیرحسین خوابیدن و من و نفیسه و فهیمه و خواهری توی اتاق پایین مشغول صحبت شدیم. آخه ما ساعت 5:50صبح بلیت قطار داشتیم به تهران. برای همینم دیدیم ارزش نداره بخوابیم و بهتره این چند ساعت رو باهم باشیم. فهیمه هم ساعت 4:30 با یه بسته چیپس خلالی به جمعمون اضافه شد و ما ساعت چهارو نیم صبح چیپس می خوردیم و گپ می زدیم و غیبت می کردیم.