سلام
امروز صبح دقیقا ساعت یک ربع ۱۰ بیدار شدم و کلی خوشحال بودم که تا این موقع خوابیدم!
بعدم هم صبحانه خوردم و دراز کشیدم تا خستگی خوابم در بره!:دی
تا ظهر همینجوری بیکار تو خونه می چرخیدم و به همه کرم میریختم و خونه ی جوجه رو هم تمیز کردم. کمی هم آنلاین بودم و وبلاگ آپ کردم. ناهار ماکارونی بود که خواهری مشغول آماده کردنش بود و کلی از دست شلخته بازی های من حرص می خورد. نگار زنگ زد و برای سه شنبه ی آینده که مهونی دوره ای دارن دعوتم کرد که من گفتم اگه زهره و پدیده بیان منم میام. بعدم زنگ زدم به زهره که بگم بگه نمیاد تا منم به همین بهونه بپیچونمش!
منتظر بودیم که داداشی بیاد برای ناهار تا باهم باشیم که ساعت دو زنگ زد و گفت دستش بند شده و مشتری داره و نمیتونه بیاد. منم سالاد درست کردم و ناهار رو خوردیم و من ظرفها رو شستم و کمی با خواهری گپ زدیم و خندیدیم و بعد هم خوابیدیم تا ۴. بعدش با هم آهنگ گوش می کردیم و حرف می زدیم. داداشی همون حدودا بود که اومد و رفت یه دوش گرفت و غذاشو خورد و دراز کشید تا برای مهمونی سرحال باشه. آخه نوبت مهمونی قرض الحسنه ی زهره خانوم بود. من که ماه قبل تهران خونه ی خانومی اینا بودم. خلاصه ساعت ۷ بود که آماده شدیم و رفتیم.
تا ما رسیدیم خاله محبوبه و خانواده ی آقانعمت اومده بودن. بعد از ما هم دیگه کم کم همه اومدن و زهره خانوم با بستنی و بیسکوئیت و چای پذیرایی کرد. بعد هم که همه اومدن قرعه کشی کردن و به اسم امید پسر زری خانوم در اومد که تازه امشب من همسرش رو دیدم. اه اه اه انقده بدم میاد بی سر و صدا میرن یکی رو میگیرن و بعد یهو میان میگن این زنمونه یا این شوهرمونه! برای همینم من اصلا محل نذاشتم و فقط یه سلام کردیم و همین! تبریک و اینا هم نگفتم! برعکس من عاطفه کلی خوشحال شد که به اسمشون در اومده! ایش! (پلید شدم)!
بعد هم شام که چلو کباب بود خوردیم به اضافه ی سالاد و دوغ و نوشابه و اینجور مسائل! من و عاطفه هم که از همون اول دیگه همش با هم بودیم. کلی حرف زدیم و خندیدیم. باز هم از کشتارهاش توی آزمایشگاه تعریف می کرد و منم چندشم میشد و دعواش می کردم (آخه جنین شناسی می خونه).
ساعت ۱۰.۵ هم بلند شدیم و خداحافظی کردیم. البته بعد از شام هم کیک خامه ای آوردن و چای. با خاله محبوبه اینا همزمان خداحافظی کردیم و قرار گذاشتیم بریم کوه صفه و رفتیم و خیلی شلوغ بود و جای پارک پیدا نکردیم و از همونجا خداحافظی کردیم و اومدیم خونه. سر راه هم کمی میوه خریدیم. تا رسیدیم من زنگ زدم خونه ی خاله و اون اکانت دانشگاهی که عاطفه می خواست بهش دادم. الانم آنلاینه و داریم چت می کنیم.
کم کم میرم لالا
شب بخیر
(توتو برگشت):-*
سلام
امروز سومین جلسه ی کلاسم بود.
مثل همیشه پسرا شر و شیطون و داد و بیداد و دعوا! من طفلکی هم نه دلم میومد بهشون چیزی بگم نه می تونستم زیادی بهشون رو بدم. این بود که همش داشتم تذکر می دادم.
امیرحسین و علی آخرش یه کاری دست خودشون و من می دن!
هیچی خلاصه تا ۹.۵ که با پسرا کلاس داشتم و ساعت بعدیم هم با دخترا بود که واقعا عالی کار می کنن. حتی وقتی من بهشون استراحت می دم یا می خوام درس رو استپ کنم خودشون می گن نه خانوم بازم کار کنین باهامون. خداییش خیلی حال می ده آدم شاگرد درسخون داشته باشه هااااا!!
دیگه تا یازده و ربع هم با دخترا کلاس داشتم. وسط دوتا کلاس هم که پانزده دقیقه وقت استراحت داریم خانوم عامری زاده رفت برای خودش و من و آقای نجار زاده شربت و بیسکوئیت آورد.
بعد از کلاس ها هم زودی برگشتم خونه و خدا رو شکر می کردم که محل کارم اینقدر به خونه نزدیکه! تا رسیدم مدام سرگیجه داشتم. یه کمی نشستم پای کامپیوتر دیدم اصلا نمی کشم! رفتم دراز کشیدم و یه چلچراغ هم گرفتم دستم. خیلی گرسنه بودم اما ترجیح دادم چیزی نخورم تا داداشی بیاد و ناهار بخوریم. یه کمی هم چرت زدم! بعدم داداشی اومد و ناهار (عدس پلو) خوردیم و بعد خواهری مشغول شستن ظرفها شد و منم چپه مرگ شدم تا ۵ عصر. البته وسطش هی بیدار می شدم و دوباره خوابم می برد و خواهری هم تیکه مینداخت که ماهی خانوم بیدار میشه یه سر میزنه و دوباره میره لالا!
عصری هم که آنلاین بودم که پدیده زنگ زد و حدود یکساعت و نیم حرف زدیم!!:دی دیگه مامان و بابا به جای اینکه تذکر بدن کلی خندشون گرفته بود که ما چرا اینهمه حرف میزنیم! خب بابا کلی حرف پیش میاد دیگه! مثلا بعد از یکساعت می خواستیم خدافظی کنیم که در لحظات آخر پدیده از سرزمین موجهای آبی پرسید و نیم ساعت دیگه اضافه شد!
بعد کمی وبلاگهای دوستان رو خوندم و بعد هم نماز و رستگاران و انبه و اینا!
الانم دیگه خیلی خسته هستم و احتمالا برم لالا!
شب بخیر
*
*
*
دیشب دوباره مامان اینا پلیس بازی داشتن سر این همسایه ی مردم آزار که بالاخره موفق شدن پلیس رو بکشونن اینجا! شنبه هم قراره به طور جدی تری پیگیری کنن بلکه شرشون رو بکنن!
همینا دیگه!
ما رفتیم!
سلام
امروز صبح ساعت ۷ بیدار شدم و آماده شدم تا برم سر کلاس. دیشب با زهره در مورد نحوه ی اداره ی کلاس مشورت کردم و راهنماییم می کرد.
ساعت ۷:۴۵ از خونه رفتم بیرون و دو دقیقه ی بعد توی آموزشگاه بودم!:دی
چند تا از شاگردام اومده بودن که رفتن سر کلاس. امروز با اون خانومی که سطح بعدی من رو تدریس می کنه آشنا شدم و از اون هم در مورد چگونگی ندریس کتاب کلی سوال پرسیدم و البته بهش گفتم من چون تجربه ی تدریس به این گروه سنی رو ندارم اینهمه سوال برام پیش میاد!
ایشون هم با روی باز تمام سوالهای منو جواب داد و هر نوع راهنمایی که به ذهنش می رسید بهم گفت تا ساعت ۸ شد و رفتیم سر کلاس.
مثل دیروز پسرا شر و شیطون مخصوصا دوتاشون و کنترلشون خیلی سخت تر از دخترا بود. البته خب چون بچه هستن بهشون حق میدم چون به هر حال شیطنت توی ذاتشونه. هیچی خلاصه تا ساعت ۹:۳۰ باهاشون مشغول بودم و فکر کنم تا حرف (دی) رو باهاشون کار کرم. اما دخترا به حرف (ایی) هم رسیدن و توجهشون نسبت به پسرا خیلی بهتره. امروز که دو تا از پسرا (علی و امیرحسین) سر یه شوخی بی مزه ی امیرحسین که قبلا هم بهش تذکر داده بودم رفتن که دست به یقه بشن و من خودمو رسوندم و جداشون کردم! ای خدااااااااااااااا به دادم برس!
دیگه ساعت ۹:۴۵ هم دخترا اومدن و کلاس رو شروع کردیم و بازم بین کلاس از این خانوم عامری زاده سوال پرسیدم و بعدم رفتیم سر کلاس هامون. یه دختر خیلی خیلی ناز دارم توی کلاسم اسمش پریساست. خیلی بچه ی خانومیه. اگه یه پسر داشتم پریسای ۱۰ ساله رو براش می گرفتم! درست مثل وحید توی کلاس پسرام که خیلی پسر آقایی هستش و امروز فهمیدم پدرش معلمه. خلاصه تا ساعت ۱۱:۱۵ هم با دخترا بودیم و بعد تکلیف بهشون دادم و فرستادمشون خونه. آقای نجار زاده هم (که روز اول که رفتم آموزشگاه فقط ایشون بود و فرم ها رو بهم داد پر کنم و زندگینامه ی من براش خیلی جالب بود) خیلی اصرار می کرد که برم چایی و بیسکویت بخورم که وقتی دید مصرانه می گم نه و تعارف نمیکنم پرسید اهل چای نیستین که من گفتم نه که دیگه هر دفعه منو میبینه بهم چای تعارف نکنه!
بعد از ایشون و خانوم عامری زاده خداحافظی کردم و رفتم خونه. سریع یه لیوان شربت خوردم و پول برداشتم تا برم کتاب روش تدریس همین کتاب رو بخرم که تا ساعت ۲ هرچی کتاب فروشی بود زیرو رو کردم نبود.
بعد هم دست از پا دراز تر به حالت گرمازده و روانی برگشتم خونه و تا تونستم آب یخ و شربت خوردم! بعد هم هرکاری کردم نتونستم ناهار (که مرغ کنتاکی بود) بخورم و رفتم دراز کشیدم.
ساعت ۵:۲۰ هم از خواب بسیار آشفته و مزخرفی که میدیدم بیدار شدم و الانم می خوام برم دوش بگیرم چون خیلی گرممه.
فعلا همینا...
بعد از دوش گرفتنم یکی دوتا بشکه نسکافه خوردم تا بلکه چشم و چارم واز بشه!
بعدشم که دیگه طبق معمول پای کامپیوتر بودم. خیلی دارم زور می زنم ماهینامه رو آپ کنم نمیدونم چرا عصای خرس خورده!
الانم مامان داره دعوام میکنه که چرا انقده پای کامی میشینم. خب حق داره! می گه از صبح تا ظهر که سرکاری٬ ظهر تا عصر خوابی٬ عصر تا شب هم پای کامی. ما اصلا داره صدای تو یادمون میره! طفلی راس میگه. الانم به خودم قول دادم دیگه تا فردا عصری نیام پای کامی. البته حیفه که الان مجبورم تقدیر شادمهر رو استپ کنم...
پیدات کنم حتا اگه پروازمو پر پر کنی
محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی...
باید تو را پیدا کنم
شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی
تقدیر بی تقصیر نیست...
عجب چیزی خونده هااااااااا...
خب ما هم میریم نماز و رستگاران و انبه و شام و لالا.
هرچیز دیگه هم بشه نمیام بگم !
نمیام نمیام نمیام!
قربون مامانمم میرم
مخلصشم هستم دربست!
زت ملت زیات!