سلام
امروز صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدم و آماده شدم و رفتم پست. از ساعت نه تا ده برای ارسال یه بسته به خارج از کشور معطل شدم. مدام کاغذ بازی و بروکراسی های بی مصرف... خلاصه. ساعت ده هم که کارم تموم شد (و البته به جای کارت شناسایی٬ کپی کارت جعلی دانشجوییمو قالب کردم):دی رفتم دانشگاه. تا ساعت یک و نیم هم اونجا بودم و ناهار هم کباب بود که خوردیم و بعد برگشتم خونه. ساعت سه رسیدم. تندی وضو گرفتم و نمازمو خوندم و لباس پوشیدم و ساعت چهار شاگردم اومد. تا ساعت پنج و نیم بودش و این شد آخرین جلسه ی قبل از امتحانای مدرسه ش. بعد از امتحاناش باز میاد و ادامه می ده. تا رفتش نماز مغرب و عشا رو خوندم و زودی لباس عوض کردم و رفتم آموزشگاه. خ زمانی سی دی فیلم کد داوینچی رو داده بود به چرخی که ازش گرفتم. رفتیم سر کلاس. آقای شریفی امشب خواهرش رو به عنوان میهمان آورده بود که خیلی خیلی نایس و دوست داشتنی و اسمارت بود. کلی جواب سوالامو میداد/ گفت ۲۶ سالشه و داره گویش می خونه که اصلن راضی نیست. بعد از کلاسم کلی سوال ازم پرسید. دیگه وقتی سوالاش تموم شد اومدم بیرون از کلاس که دیدم آ.ت اومده و سلام و احوالپرسی گرمی کرد. بعدم گفت بمونم تا چایی بیاره که از بس خسته بودم گفتم نه میرم. توی پله ها وجید اومد ازم یه سری راهنمایی خواست که کمکش کردم و فیلم رو هم ازم گرفت!
اومدم خونه و با مامان و بابا و خواهری گپ زدم. کمی استراحت کردم و اومدم آنلاین.
باید برم وسایلمو برای فردا جمع کنم. مامان و خواهری رفتن روضه. راستی یه مهتابی که داداشی آورده بود ترکید! کلی ترسیدیم. صدای انفجار داد! منم با جارو برقی بقایای جسدش رو جمع کردم. همینا دیگه!
فعلن.
سلام
دیشب بعد از یکماه٬ اولین شب سه شنبه ای بود که بدون کابوس و استرس خوابیدم! آخه به مدت چهار هفته هر هفته دوشنبه شب با کابوس دندونپزشکی رفتن فرداش می خوابیدم.
بگذریم!
صبح ساعت نه بیدار شدم و چند لقمه شکلات صبحانه خوردم و ساعت ده نشستم به درس خوندن تا ساعت یک و نیم. خواهری رفته بود سر کار و مامان هم قرآن و داداشی سر کار و بابا هم پای پی سی بود. مامان که اومد ناهار برنج و کوکوی سبزی بود که آماده کرد و وقتی داداشی اومد ساعت یک و نیم اینا خوردیمو خواهری هم نزدیک دو بود که رسیدو ناهارش رو خورد و رفتیم لالا. مامان و خواهری باز رفتن خونه ی یکی از دوستای مامان. منم از ساعت چهارونیم درس خوندم تا هشت و نیم و دیگه واقعن خسته شدم لذا بیخیال شدم و اومدم آنلاین. البته قبلش نماز و قرآنم رو خوندم. مامان و خواهری عصری رفتن برام بلیت تهران گرفتن برای پنجشنبه هفت و نیم صبح! فک کن!
خلاصه. کمی تی وی دیدم الکی و بعدم باز آنلاین شدم تا الان. شام لوبیا پلو بود.
شب خوش
سلام
امروز صبح ساعت هفت و نیم بیدار شدم اما چون خیلی خوابم میومد دوباره خوابیدم تا نه و نیم. خواهری رفته بود سر کار جدیدش. منم بیدار شدم و کمی با مامان اینا حرف زدم و صبحانه شکلات کنجدی خوردم و نشستم سر درم تا ساعت یک و نیم که خواهری اومد. ماجرای کفش پسندیدنش رو تعریف کرد و گفت که میخواد بعد از ظهر بره و بخره از بازار میدون نقش جهان. داداشی حدود دو اومد و ناهار رو که پلو قرمه سبزی تپلی بود زدیم تو رگ و خواهری ظرفها رو شست. منم کمی تست زدم. یکی از دوستای قدیمی زنگید و یکساعتی حرف زدیم. بعد هم به اتفاق خواهری ساعت چهار رفتیم به سمت میدون نقش جهان و کفش رو خریدیم و بدون معطلی برگشتیم خونه. من بلافاصله لباس عوض کردم و رفتم آموزشگاه. کلاس خصوصی که نداشتم فقط ساعت شش تا هفت و نیم کلس عمومی آقایون بود. بعد هم با خ عامری به حرفای آ.ت گوش کردیم و من منتظر بودم که حرفاش تموم شه تا انگشترهای چوبی که پدیده داده بود بهش نشون بدم که رفتیم توی کلاس و دوتاش رو پسندید. قرار شد بعدن پولش رو بده. باهم از آموزشگاه اومدیم بیرون البته قبلش چایی خوردیم! کمی راجع به انگشتری که من پسندیده بودم حرف زدیم و بهم گفت حتمن بخرمش و منم که خودم هلاااااااااکشم!
سر راه دو بسته پفک و دو بسته چیپس ذرت خریدم که شب دورهم بخوریم. تا رسیدم خونه مامان و خواهری فیلم میدیدن و بابا داشت شیر نارگیل درست میکرد. منم لباس عوض کردم و کمی استراحت کردم و فیلم رو گذاشتیم ضبط بشه چون مامان و خواهری می خواستن برن خونه ی دوست مامان و منم می خواستم نماز بخونم. مامان اینا که رفتن منم نماز و قرآنم رو خوندم. داداشی رسوندشون. وقتی اومد من آنلاین شدم. شاید پنجشنبه برم تهران دیدن دوقلوها و خانومی اینا. دلم برای همشون یههههههههههه ذره شدههههههههههه!!
فعلنده!