سلام
امروز صبح از ساعت هفت و ربع بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. بعد از مدتها به خودم حال دادم و نیمرو درست کردم و خوردم. آخه امروز مادر شوهرا امتحان داشتن و منم همیشه سر این کلاس خیلی خسته میشم و سردرد می گیرم. لذا بهتر بود که صبحانه بخورم. تا رفتم هنوز هیشکی نیومده بود. یه کمی با خ زمانی حرف زدم و بعد دوتا مادرشوهرا اومدن و موند یکیشون. بعد از یکربع به زمانی گفتم بهش زنگید و گفت توی راهم. وقتی اومد شروع کردیم و دیدیم لیسنینگشون مشکل داره. مجبور شدم دستی براشون بذارم. تا ساعت ده و نیم بودن و رفتن. خ زمانی پای سیستم بود و منم کلید سوالا رو درآوردم.
بعد آقای منصوری اومد سیستم رو برد! برامونم دوتا ساندیس و دوتا کیک نسکافه آورد که حسابی چسبید. البته ساندیسش گرم بود گذاشتم یخچال و با شربتی که صفورا درست کرده بود خوردیم. بعدم سوالا رو برد توی کلاس که تایپ کنه و همزمان داشتیم حرف می زدیم و می خندیدیم که دیدم یا حضرت عباس! توی سوالای شفیعی فارسی هم هست! شاخ درآوردم. صفورا گفت هرچی به آت گفتم گفته نه خوبه! منم اس ام اس ز دم برای آ.ت که شما این سوالا رو دیدین؟!مشکلی نداره؟ اون هم زنگ زد آموزشگاه و کلی مخ صفورا رو کار گرفت که چرا فلانی (یعنی من) سوالا رو دیده؟؟!؟؟!؟! این درحالیه که خودش بارها بهم گفته ب ود سوالای بقیه ی استادارو چک کن و نظر بده. خیلی بهم برخورد. گفتم شب درستش می کنم.
ساعت یک رفتم خونه. ناهار من و خواهری ماهی بود و بقیه هم خوراک مرغ. خوردیم و من زودی خوابیدم تا عصری برم برای امتحان دوتا کلاس دیگه.
ساعت چهارونیم بیدار شدم و پنج و نیم رفتم آموزشگاه. برای تولد خ زمانی هم تی شرت آبی رنگ اندامی خیلی قشنگی بردم که کلی ذوق کرد و تشکر کرد. اول امتحان دخترا بود که گرفتم و بعد هم شفاهیشون و بعد امتحان پسرا و بعد هم شفاهیشون تا نه و نیم. تا ده هم با چر*خابی حرف زدم و کلید سوالا رو درآوردم و پاسخنامه ها رو تصحیح کردم و زنگ زدم بابا و خواهری اومدن دنبالم و رفتیم خونه.
تا رسیدم نماز خوندم و از خستگی چشمام باز نمیشد. با پدیده که زنگیده بود حرف زدم و خدافظی کرد رفتن شمال.
ساعت دوازده خوابیدم.
این دوستای جنابعالی هم که یه پاشون شماله!