´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۳ تیر - عقد پسرخاله!

سلام 

امروز عصر ساعت ۳ تا ۷ مجلس عقد حمید و فائزه هست و من و خواهری  و مامان زودتر می ریم برای فیلمبرداری. 

هروقت فرصت شد میام می گم بقیه شو! 

ظهر ساعت ۳.۵ من و خواهری و مامانی با آژانس رفتیم خونه ی عروس و حمید هم تازه رسیده بود و با همون آژانس رفتیم جلوی آرایشگاه. 

با هماهنگی حمید رفتیم داخل و عروس خانوم رو به همراه دو تا خانوم که فکرکنم یکیشون خواهرش بود و اون یکی آرایشگر٬ دیدیم که عروس خانوم با یه لباس مجلسی سبزصدری رنگ (که بعدا گفتن ۱۲۰ تومن خریدن) با یه آرایش کاملا معمولی آماده شده تا ازش فیلم بگیریم. 

واقعا نمیدونم حمید اینو از کجا پیداش کرده!
خلاصه یه چند دقیقه ای بهش گفتم چیکار کنه و جا به جا بشه و از این مسخره بازیا و ازش فیلم گرفتم. بعدم با حمید رفتن گردش. من و خواهری هم رفتیم منزل پدر عروس. 

هیچکس نبود و مامان از بیکاری قرآن سفره ی عقد رو ورداشته بود و داشت سهم ختم قرآنش رو می خوند!:دی 

منم از اتاق عقد و اینا فیلم گرفتم. خانواده ی عروس اصفهانی نبودن و متاسفانه بسیار بی کلاس و بی پرستیژ بودن. کم کم می فهمیدم که چرا خاله زیاد راضی نبوده و ... 

کم کم فامیل های عروس هم می اومدن. خواهراش٬ برادرش که سیگار از دستش جدا نشد٬ دایی و زن دایی و اینا و همگی مثل هم. با یه لهجه ی عجیب غریب و ضایع... 

خاله محبوبه و عاطفه و فاطمه هم اومدن و رو به روی ما نشستن با قیافه های محزون! نمیدونم چرا هممون امروز اینجوری بودیم! 

خلاصه می کنم 

عروس و داماد اومدن و جلوی پاشون یه «مرغ» کشتن و وارد خونه شدن و یک حدود ساعت ۶ عاقد اومد و کمی درباره ی مهریه و اینا بحث شد و عقد کردن و بعد هم حلقه و عسل و بزن و برقص و هدیه های مامان و خاله محبوبه که هردو یکی یه دونه انگشتر دادن بهش. 

بعد هم کیک و رقص چاقو و خوردن کیک و شیرینی و شربت و میوه و همین!
بارون گرفت همه ریختن تو اتاق عقد و بعدم با بابا اینا هماهنگ کردیم که بریم. من هم کلا فیلمبردار بودم و موقع خداحافظی فیلم رو در آوردم و دادم به حمید و خیلی خیلی خوشحال بودم که نه خودم توی فیلم هستم نه اونقدری از مامان و خواهری گرفتم. 

زیر بارون شدید برگشتیم توی ماشین و راه افتادیم سمت خونه. تقریبا همه دلخور بودن و فقط مامان سعی داشت بحث رو عوض کنه. 

از صمیم قلب برای پسر خاله آرزوی خوشبختی و عدم پشیمونی می کنم. 

- فردا ساعت ۹ صبح راه می افتم برای تهران- دلم برای دوقلوها یه اپسیلون شده!
- امروز صاحب انگشتری عقیق مامان بزرگ شدم.. خیلی ذوق زده هستم!
 

شب بخیر

۱ تیر- ***

سلام 

فعلا اینترنت خونه قطعه. 

الان از شرکت آنلاین شدم اما نمی خوام زیاد تایپ کنم که جلب توجه کنه. 

این دو روزه خبر خاصی نبود فقط دیروز رفتم دانشگاه و به هر زحمتی بود نامه از اداره ی رفاه گرفتم و تحویل دادم و پرونده ی فارغ التحصیلیم تکمیل شد. خانومی که اونجا بود پیشنهاد داد برم عکس جدید بگیرم برای مدرکم. 

منم امروز صبح با خواهری رفتیم آتلیه ی حرفه ای یگانه و عکس گرفتم. بد نشد. به نظر خودم شبیه من نبود اصلا! بعدش رفتم دادم دانشگاه و پرونده ام تکمیل شد و گفتن بیستم به بعد برم برای مدرک موقت. 

ناهار امروزم که مهمون رستوران محمد بودیم و حالی به حولی. پس فردا چهارشنبه سوم تیرماه هم عقد حمید هست و با خواهری تلفنی راجع به لباس صحبت می کردیم. 

دوتا پروژه هم داشتم که انجام دادم و آماده ی تحویله و فعلا کار خاصی توی دست ندارم. 

دیشب فیلم دایره زنگی رو دیدم. شب قبلش هم دلشکسته. 

فعلا همینا 

اگه خبر خاصی بود باز میام میگم.

۲۹ خرداد- حمید عروس می شود!

سلام 

امروز همگی حدود ساعت ۹ بیدار شدیم. من صبحانه ی مختصری خوردم و اومدم آنلاین. مامان داشت آماده میشد که به اتفاق خاله منصوره و خانواده ش برن برای حمید خواستگاری. البته یه جلسه رفته بودن و جلسه ی اول خاله محبوبه باهاشون رفته بود. این دفعه که دیگه برای بعله برون(!) می خواستن برن به مامان و دایی گفته بودن که دایی اصفهان نبود و با مامان قرار گذاشتن. اسم عروس فائزه س و ۱۸ ساله! ما موندیم حمید اینو از کجا گیر آورده! 

خلاصه خاله منصوره زنگ زد و با مامان برای ساعت ۱۰ قرار گذاشتن. مامان رفت و لیلا مشغول ناهار شده و منم کمی کتاب خوندم. حدود ۱۲ مامان اومد با یه عالمه خبرای داااااااغ البته به همراه خاله اینا و ما کلی حمید رو دست انداختیم و خندیدیم و عکس عروس فسقلی رو هم از توی گوشیش دیدیم! 

دیگه مامان تعریف می کرد که چی شده و من یه کمی باز عصبانی شدم چون خانواده ی عروس ظاهرا زیادی رو داشتن! 

از یه طرف گفتن جهیزیه نمیدیم و از طرف دیگه کلی مهریه و حق طلاق و خونه و این بند و بساط ها رو خواستن!
البته مامان هم حواسش بوده و موقع ناهار هم باز زنگ زد به حمید و نصیحتش کرد که احساساتی برخورد نکنه. 

ساعت ۱.۵ که داداشی اومد ناهار که سبزی پلو ماهی بود خوردیم و من ظرفهای سبک رو شستم چون هنوز دستم درد می کنه. 

بعد یه کمی دراز کشیدیم و جوجم نذاشت بخوابیم! بعد هم نمازمو خوندم و گاهی آنلاین بودم و گاهی با تلفن حرف می زدم. 

مامان برای خانومی هم گزارش کار داد. حدود نیم ساعت پیش هم خواهری املت درست کرد که با نون بربری داغ خوردیم جای همگی خالی. 

شب هم قراره بریم خونه ی خاله محبوبه برای بازدید مکه ی مامان اینا. 

فعلا همین 

تا بعد... 

ساعت ۹ نماز می خوندم که پدیده زنگ زد و چند دقیقه با خواهری و بعدم با من حرف زد و گفتم می خوایم بریم خونه ی خاله و حرف رو کوتاه کردیم.  

ساعت ۹.۳۰ بود که رفتیم و خاله و شوهرش و احسان و فاطمه بودن. بعد از پذیرایی رفتیم تو اتاق بچه ها که برای فاطمه نقاشی بکشم طبق معمول. 

بعدشم کلی حرف زدیم و خندیدیم و به میکروسکوپ فاطمه ور رفتیم. در کل باحال بود دیگه. 

ساعت ۱۱.۳۰ شب هم رسیدیم خونه و الان همه سی دی یکی از فیلمهای دایی رو گذاشتن و منم که اینجام. 

همین 

 

*** 

امروز ظهر جایزه ی مسابقه ی وبلاگ زیباترین دعا ی نوروز به دستم رسید. شاهنامه ی فردوسی  و نرم افزار ندای توحید که به نیت مامان سفارش داده بودم.