سلام
امروز صبح زود بیدار شدم تا برم برای کاری که پست داشتم اما متاسفانه نشد انجام بدم. سهم قرآنم رو خوندم و آماده شدم و رفتم برای دومین جلسه ی کلاس با پسرای سرتق و شیطون!:(
واقعا اعصابمو خورد می کنن خدا به خیر بگذرونه. احساس می کنم نمی تونم از پسشون بر بیام.
بعد از کلاس زودی اومدم خونه و استراحت کردم. آقای تبا*شیری زنگ زد و گفت امروز عصر اولین جلسه ی کلاس خصوصیمه و ساعت چهارونیم باید آموزشگاه باشم.
منم حدود ساعت سه بود که خوابیدم و ساعت چهار بیدار شدم و سعی کردم قیافه م خوابالو نباشه و دیگه آماده شدم و رفتم آموزشگاه. آقای کاظمی شاگردم بود که به علت سفری که در آبان ماه داره مجبوره که خیلی سریع مکالمه رو یاد بگیره. اولین جلسه خوب بود. بعد از کلاس آقای تبا*شیری ازم کلی تشکر کرد و منم خداحافظی کردم و اومدم خونه حسااااااااابی افتادم. برای مامان و بابا از کلاس تعریف کردم و با خواهری گپ زدم و دراز کشیدم جلوی تی وی. دیگه تا افطار گپ زدیم و بعدشم املت درست کردیم و حالشو بردیم!
بعدشم که فیلمها رو دیدیم و داداشی امشب نیومد برای افطار. دستش حسابی بند شده بود و کار داشت. ساعت ۱۰.۵ مامان و بابا رفتن قدم بزنن و منم گذاشتم فیلم نردبام آسمان ضبط بشه و خودم رفتم حمام و جیگرم حال اومد!
الانم که اینجام و در حالی وب رو می نویسم که هنوز داداشی نیومده!! ساعت سه دقیقه به دوازده شبه!
یه کمی وبلاگ می خونم و بعدشم کتاب و بعد هم لالا.
شب بخیر
سلام
اشتباه میکنم؟
یعنی میخوای بگی اون یه فرشته س؟!