´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۷ مرداد

سلام 

امروز صبح ساعت ۷ بیدار شدم و آماده شدم تا برم سر کلاس. دیشب با زهره در مورد نحوه ی اداره ی کلاس مشورت کردم و راهنماییم می کرد. 

ساعت ۷:۴۵ از خونه رفتم بیرون و دو دقیقه ی بعد توی آموزشگاه بودم!:دی 

چند تا از شاگردام اومده بودن که رفتن سر کلاس. امروز با اون خانومی که سطح بعدی من رو تدریس می کنه آشنا شدم و از اون هم در مورد چگونگی ندریس کتاب کلی سوال پرسیدم و البته بهش گفتم من چون تجربه ی تدریس به این گروه سنی رو ندارم اینهمه سوال برام پیش میاد!
ایشون هم  با روی باز تمام سوالهای منو جواب داد و هر نوع راهنمایی که به ذهنش می رسید بهم گفت تا ساعت ۸ شد و رفتیم سر کلاس. 

مثل دیروز پسرا شر و شیطون مخصوصا دوتاشون و کنترلشون خیلی سخت تر از دخترا بود. البته خب چون بچه هستن بهشون حق میدم چون به هر حال شیطنت توی ذاتشونه. هیچی خلاصه تا ساعت ۹:۳۰ باهاشون مشغول بودم و  فکر کنم تا حرف (دی) رو باهاشون کار کرم. اما دخترا به حرف (ایی) هم رسیدن و توجهشون نسبت به پسرا خیلی بهتره. امروز که دو تا از پسرا (علی و امیرحسین) سر یه شوخی بی مزه ی امیرحسین که قبلا هم بهش تذکر داده بودم رفتن که دست به یقه بشن و من خودمو رسوندم و جداشون کردم! ای خدااااااااااااااا به دادم برس!
دیگه ساعت ۹:۴۵ هم دخترا اومدن و کلاس رو شروع کردیم و بازم بین کلاس از این خانوم عامری زاده سوال پرسیدم و بعدم رفتیم سر کلاس هامون. یه دختر خیلی خیلی ناز دارم توی کلاسم اسمش پریساست. خیلی بچه ی خانومیه. اگه یه پسر داشتم پریسای ۱۰ ساله رو براش می گرفتم! درست مثل وحید توی کلاس پسرام که خیلی پسر آقایی هستش و امروز فهمیدم پدرش معلمه. خلاصه تا ساعت ۱۱:۱۵ هم با دخترا بودیم و بعد تکلیف بهشون دادم و فرستادمشون خونه. آقای نجار زاده هم (که روز اول که رفتم آموزشگاه فقط ایشون بود و فرم ها رو بهم داد پر کنم و زندگینامه ی من براش خیلی جالب بود) خیلی اصرار می کرد که برم چایی و بیسکویت بخورم که وقتی دید مصرانه می گم نه و تعارف نمیکنم پرسید اهل چای نیستین که من گفتم نه که دیگه هر دفعه منو میبینه بهم چای تعارف نکنه!
بعد از ایشون و خانوم عامری زاده خداحافظی کردم و رفتم خونه. سریع یه لیوان شربت خوردم و پول برداشتم تا برم کتاب روش تدریس همین کتاب رو بخرم که تا ساعت ۲ هرچی کتاب فروشی بود زیرو رو کردم نبود.  

بعد هم دست از پا دراز تر به حالت گرمازده و روانی برگشتم خونه و تا تونستم آب یخ و شربت خوردم! بعد هم هرکاری کردم نتونستم ناهار (که مرغ کنتاکی بود) بخورم و رفتم دراز کشیدم.  

ساعت ۵:۲۰ هم از خواب بسیار آشفته و مزخرفی که میدیدم بیدار شدم و الانم می خوام برم دوش بگیرم چون خیلی گرممه. 

فعلا همینا... 

بعد از دوش گرفتنم یکی دوتا بشکه نسکافه خوردم تا بلکه چشم و چارم واز بشه!
بعدشم که دیگه طبق معمول پای کامپیوتر بودم. خیلی دارم زور می زنم ماهینامه رو آپ کنم نمیدونم چرا عصای خرس خورده!
الانم مامان داره دعوام میکنه که چرا انقده پای کامی میشینم. خب حق داره! می گه از صبح تا ظهر که سرکاری٬ ظهر تا عصر خوابی٬ عصر تا شب هم پای کامی. ما اصلا داره صدای تو یادمون میره! طفلی راس میگه. الانم به خودم قول دادم دیگه تا فردا عصری نیام پای کامی. البته حیفه که الان مجبورم تقدیر شادمهر رو استپ کنم... 

پیدات کنم حتا اگه پروازمو پر پر کنی 

محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی... 

باید تو را پیدا کنم 

شاید هنوزم دیر نیست 

تو ساده دل کندی ولی 

تقدیر بی تقصیر نیست... 

عجب چیزی خونده هااااااااا... 

خب ما هم میریم نماز و رستگاران و انبه و شام و  لالا. 

هرچیز دیگه هم بشه نمیام بگم !
نمیام نمیام نمیام!
قربون مامانمم میرم 

مخلصشم هستم دربست!
زت ملت زیات!

۶ مرداد - اولین روز کلاس

سلام 

امروز صبح ساعت ۷:۵ بیدار شدم و سعی کردم قیلفه مو سرحال و شاداب کنم و خواب رو از سرم بپرونم تا برای کلاس آماده باشم. 

ساعت یک ربع به ۸از خونه زدم بیرون و رسیدم جلوی در آموزشگاه که دیدم شاگردا اومدن اما هنوز در آموزشگاه رو باز نکردن. نزدیک ساعت ۸ بود که مسئولش اومد و در رو باز کرد. یه دختر جوان دیگه هم که اونم مدرس بود همراهمون اومد داخل اما چون خیلی خودشو می گرفت منم بهش محل نذاشتم!

کلاس ها و شاگردا تقسیم شدن. برای من اولین باری بود که با گروه سنی پایین تدریس می گرفتم و خیلی استرس داشتم چون زیاد به رفتارشون وارد نبودم مخصوصا پسر بچه ها که کنترل کردنشون زیاد کار ساده ای نیست! 

خلاصه کلاسم با شش تا پسر حدود 10-11 ساله شروع شد و همشون بچه های خوبی بودن به جز یکی که مدام می خواست شیطنت بکنه و تیکه بندازه که چند باری نوکش رو چیدم و حدس میزنم که در آینده باهاش مشکل داشته باشم! 

تا ساعت 9.5 مشغول بودیم و باهاشون آشنا شدم. یکیشون اسمش وحید بود و فوق العاده پسر مودب و نازی بود که خیلی ازش خوشم اومد. بعد هم کلی باهم آهنگ گوش کردیم و لغت تکرار کردیم و تکلیفشون رو براشون توضیح دادم و خداحافظی کردیم. 

یک ربع بعد همون گروه سنی با همون کتاب و سطح سواد و سن اما دخترها بودن که از ساعت یک ربع به 10 شروع شد تا یازده و ربع.   

کلاس دخترا خییییییییییییییییلی بهتر از پسرا بود و تونستیم کلی باهم تمرین کنیم و حروف (ای - بی ) رو هم کار کردم باهاشون در حالی که پسرا فقط (ای). 

با دخترا بازی هم کردم و سعی کردم سرگرمشون کنم. 

ساعت یازده و ربع هم ازشون خداحافظی کردم و اومدم که بیام خونه که آقای مسئول کلاسها می خواست برام چای و شیرینی بیاره که تشکر کردم و ترجیح دادم بیام خونه یه چیزی بخورم. از بس هم که نزدیکه محل کارم کلی ذوق دارم که بدوئم بیام خونه!:دی 

تا رسیدم یه لیوان شربت با کیک صبحانه خوردم و برای مامان و بابا تعریف کردم چه خبرا بوده. 

بعد هم بابا ریحون خریده بود که پاک کردم و یه کمی دراز کشیدم. سرم اندکی درد می کنه. مدتهای زیادی بود که صبح زود بیدار نشده بودم. شرکت هم که خونه ی خاله بود و عشق و صفا!
حالا شاید بعد از تابستون باز برم شرکت. 

خواهری هم برای کار رفته بود بیرون که تازه اومده. 

فعلا همینا...

ناهار کتلت بود که وقتی داداشی اومد دور هم خوردیم و من ظرفها رو شستم و دراز کشیدم اما بازم نتونستم بخوابم. 

عصری هم بیشتر پای کامپیوتر بودم و کمی هم کتاب خوندم اما تمرکز نداشتم. با پدیده هم حرف زدم و  گفتم بره مرکز زبان آموزی و پیگیر کارم بشه چون خودم هرروز باید برم سر کلاس. 

رستگاران رو هم دیدیم و خواهری شام عدس پلوی خوشمزه ای درست کرد که خوردیم. 

بعد هم ساعت ۱۱:۴۵ زهره زنگ زد و نیم ساعتی هم با اون حرف زدم. 

الانم دیگه می رم لالا 

شب بخیر

۵ مرداد- خانوم معلم می شویییییم!

سلام 

امروز صبح از ساعت ۵ به حالت بی قراری بیدار بودم و همش یه استرس عجیبی داشتم. نمیدونم چه م بود؟ 

ساعت ۱۰ با صدای مامان بیدار شدم و دیدم مامان گوشی تلفن به دست ایستاده بالای سرم. انقدر گیج و منگ بودم که کلی طول کشید تا گوشی رو بگیرم. از همین آموزشگاه بود. گفتن عصری ساعت شش برم و با مسئول بخش زبان صحبت کنم. 

وقتی تلفن تموم شد هرچی فکر می کردم چی گفتم و چی شنفتم یادم نمیومد. به سلامتی روانم پاک شده ظاهرا!
هیچی خلاصه ساعت ۱۱ به اصرار مامان از رختخواب در اومدم و یه کیک خوردم به عنوان صبحانه. بعد هم اتاقم رو که بسیار شلوغ و نامرتب بود مرتب کردم و خواهری هم خونه رو جارو برقی زد . بعدشم که اومدم پای کامپیوتر و تا ظهر مشغول بودم. داداشی که اومد ناهار پلو فسنجون خوردیم و من ظرفها رو شستم و باز اومدم اینجا و وبلاگ های دوستان رو می خوندم. 

باز از ساعت ۳تا۵ مثل صبح تشویش داشتم و بی قرار بودم. همش چشمم به موبایلم بود. واقعا موندم چه مرگمه؟
ساعت ۵.۵ آماده شدم و یه کمی با جوجه ور رفتم و ساعت ۶ از خونه زدم بیرون. مامان داشت با رضوان خانوم حرف می زد. 

همش توی ذهنم مرور می کردم که چی میخواد بگه و من چی بگم و از خدا کمک می خواستم که سوتی ندم! 

خوشبختانه همه چیز بسیار ساده تر از اون چیزی بود که من توی ذهنم ساخته بودم. 

نیم ساعتی اونجا بودم و راجع به کتابها توجیه شدم و قرار شد فردا ساعت ۸ صبح برم سر اولین کلاسم. هشت تا نه و نیم یک کلاس و نه و چهل و پنج دقیقه تا یازده و ربع هم کلاس بعدی.  

امیدوارم خدا کمکم کنه. 

کمی بعد از اینکه اومدم خونه و برای مامان اینا توضیح دادم که چطور شد٬ مامان و بابا رفتن قدم بزنن و پیاده روی و اینا. من هم تا نفس داشتم با تلفن حرف زدم. اول از همه هم به آقای ناصری زنگ زدم. حدود ساعت ۸.۵ آقای ناصری اومد در خونه و سی دی که خواسته بودم رو آورد برام. می خواستم فردا برم بگیرم که گفت فردا عازم سفره با خانواده ش و خودش زحمتش رو کشید. تا دم در بود خواهری یه لیوان شربت و چندتا بیسکوئیت های بای  گذاشت توی بشقاب و آورد. آقای ناصری هم گفت که اتفاقا ناهار نخورده و بهش چسبید. بعد هم کمی صحبت کردیم و رفت.  

کمی با خواهری گپ زدیم و مامان اینا از نماز اومدن و یه چای ساز هم خریده بودن! خدایا چقده اینا شنگولن! مرسی!
بعد هم پای کامپیوتر بودم و بقیه هم مشغول صحبت بودن و داداشی اومد و شام خوردن و بعد هم رستگاران و انبه!
الانم میرم کتابی که فردا باید تدریس کنم یه نیگا می ندازم و بعد هم انشالا لالا!
اگه باز نزنه به سرم و جنی نشم البت! 

شب خوش