´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۶ مرداد- نیمه ی شعبان مبارک

سلام 

امروز صبح با زنگ گوشی که روی ۹.۱۵ تنظیم کردی بودم بیدار شدم و صبحانه خوردم و راه افتادم رفتم آموزشگاه. دیگه از ساعت ۱۰.۵ والدین بچه ها اومدن تا ۱۲. صاحب امتیاز شرکت و آقای نویدی و یکی دو نفر دیگه هم اومده بودن که من نمیشناختمشون. آقای گرامی هم اومده بود. کمی درمورد نحوه ی تدریس برام توضیح داد. بعدشم صاحب امتیاز شرکت کمی درمورد خودم پرسید و گفت که خاله ش مامان رو میشناسه. اما من براش تشریح کردم که توی محلمون هیچکس حتی همسایه ی دیوار به دیوارمون رو نمیشناسم. وقتی برگشتم خونه به مامان در تهیه ی ناهار (لوبیا پلو) کمک کردم و بعدش رفتم یه کم دراز کشیدم. وقتی داداشی اومد مشغول چیدن میز ناهار بودم که همینجوری الکی حرفهای آقای صاحب امتیاز رو برای مامان گفتم و کاشف به عمل اومد که این آقای جوان نوه ی یکی از دوستای صمیمی مامانه و کلی ذوق کردم که بالاخره منم یه نفر رو میشناسم و کلی زبون ریختم و شیطونی کردم سر ناهار! 

بعد از ناهارم ظرفها رو شستم و رفتم لالا. ساعت ۶ دیگه رسما بیدار  شدم و زندگیم رو شروع کردم باز!
دیگه کارهای متفرقه نظیر ترجمه و مجله و اینترنت رو داشتم و بعدشم با تلفن صحبت کردم و عید رو به آقای عطایی و هادیان تبریک گفتم.  

کار خاص دیگه ای هم نکردم. 

الانم خیلی خیلی خسته هستم و هیچ بعید نیست که تا چند دقیقه ی دیگه برم لالا. 

فعلا...

نظرات 1 + ارسال نظر
نوشا شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:44 ب.ظ http://mannosha.blogfa.com

سلام ...
لیسانس گرفتنت مبارک دخترک ...

سلام خانومی
خوبی گلم؟
ممنونم عزیز دلم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد