سلام
امروز صبح با زنگ گوشی که روی ۹.۱۵ تنظیم کردی بودم بیدار شدم و صبحانه خوردم و راه افتادم رفتم آموزشگاه. دیگه از ساعت ۱۰.۵ والدین بچه ها اومدن تا ۱۲. صاحب امتیاز شرکت و آقای نویدی و یکی دو نفر دیگه هم اومده بودن که من نمیشناختمشون. آقای گرامی هم اومده بود. کمی درمورد نحوه ی تدریس برام توضیح داد. بعدشم صاحب امتیاز شرکت کمی درمورد خودم پرسید و گفت که خاله ش مامان رو میشناسه. اما من براش تشریح کردم که توی محلمون هیچکس حتی همسایه ی دیوار به دیوارمون رو نمیشناسم. وقتی برگشتم خونه به مامان در تهیه ی ناهار (لوبیا پلو) کمک کردم و بعدش رفتم یه کم دراز کشیدم. وقتی داداشی اومد مشغول چیدن میز ناهار بودم که همینجوری الکی حرفهای آقای صاحب امتیاز رو برای مامان گفتم و کاشف به عمل اومد که این آقای جوان نوه ی یکی از دوستای صمیمی مامانه و کلی ذوق کردم که بالاخره منم یه نفر رو میشناسم و کلی زبون ریختم و شیطونی کردم سر ناهار!
بعد از ناهارم ظرفها رو شستم و رفتم لالا. ساعت ۶ دیگه رسما بیدار شدم و زندگیم رو شروع کردم باز!
دیگه کارهای متفرقه نظیر ترجمه و مجله و اینترنت رو داشتم و بعدشم با تلفن صحبت کردم و عید رو به آقای عطایی و هادیان تبریک گفتم.
کار خاص دیگه ای هم نکردم.
الانم خیلی خیلی خسته هستم و هیچ بعید نیست که تا چند دقیقه ی دیگه برم لالا.
فعلا...
سلام ...
لیسانس گرفتنت مبارک دخترک ...
سلام خانومی
خوبی گلم؟
ممنونم عزیز دلم..