سلام
امروز هم مثل هرروز رفتم آموزشگاه البته با یک جعبه شیرینی. آقای نویدی تا شیرینی رو دید کلی تشکر و ابراز شرمندگی و این حرفا کرد و منم گفتم الوعده وفا! اینم شیرینی! آقای نویدی گفت بابا من شوخی کردم! شما چرا جدی گرفتی؟ گفتم آقای محترم مگه من با شما شوخی دارم؟ خلاصه خندیدیم و بعدش به خودم تعارف کرد که میل نداشتم. خانوم عامری هم که امروز نیومده بود و به جاش یه آقا پسری اومده بود به اسم آقای کاظمی. هیکل و جثه ی بزرگی داشت که من حدس زدم ۲۶-۲۷ سالی داشته باشه اما آقای نویدی گفت متولد ۶۹ هستش!
خلاصه رفتم سر کلاس پسرا و بهشون املا گفتم. دقیقا همون طوری که پیش بینی می کردم مهدی و وحید از همه بهتر شدن و علیرضا و علی حسابی خراب کردن. بعدشم کتاب درسی رو باهاشون کار کردم و کمی هم بازی کردیم. بعد هم نزدیکای انتهای ساعت رفتم شیرینی رو از داخل یخچال برداشتم و به خود آقای نویدی تعارف کردم و بعدم بردم سر کلاس. کلی ذوق کردن بچه ها و فکر کردن به مناسبت نیمه ی شعبانه که براشون توضیح دادم مناسبتش رو و کلی دست و سوت و اینا! دنیاییه این دنیای پاک و ساده ی پر از شیطنت بچه ها...
بعد از یک ربع استراحت و اینکه آقای نویدی برامون شربت آورد و خوردیم و کمی با اساتید صحبت کردیم٬ رفتم سر کلاس دخترا و بعد از کمی خوش و بش باهاشون٬ املاشون رو بهشون گفتم. اینجا هم همونطور که پیش بینی می شد زینب نفر اول و پریسا هم نفر دوم. وای که این دوتا چقدر نازن. مخصوصا زینب که امروز تیپ صورتی هم زده بود و هرچی نگاهش می کردم لذت می بردم از اینهمه زیبایی! بعدشم بهشون کمی استراحت دادم و بعدش رفتم سراغ کتاب درسیشون و یه قسمت رفتیم جلو و بازم به پیشنهاد خودشون رنگها رو کارکردیم. نزدیک آخرکلاس هم باز بازی کردیم و بعد گفتم برم براتون جایزه بیارم!
داشتن بحث می کردن که جایزه ی چی و کی و اینا که من جعبه ی شیرینی رو بردم و اینا دیگه خودشون فهمیدن به چه مناسبته و کلی ذوق کردن و یکی از فسقلی های کلاسمم گفت خانوم ایشالا به زودی شیرینی عروسیتونو بخوریم!!!!
خلاصه به هر دو سری کلاسم حال دادم و تکلیف نگفتم برای شنبه و گفتم چون فردا عیده برن حالشو ببرن. بعد از این کلاس هم یه استراحت یک ربع ساعتی داشتم و رفتم سر کلاس خانوم عامری که کتاب اینترچنج زرده رو داره با دخترا. شاگرداش بچه های خوب و صمیمی بودن و یک ساعت رفع اشکال کردن و نیم ساعت هم فیلم دیدن که براشون اسپل و ترجمه می کردم. بعدشم ساعت یک تعطیل شدن و دیگه نا نداشتم سریع خداحافظی کردم و برگشتم خونه. از راه که رسیدم مشغول تهیه ی پیتزا شدم. آخه دیروز قول دادم ناهار امروز با من باشه. تا ساعت ۱:۴۵ آماده شد و داداشی هم اومده بود و ناهارو خوردیم. دیگه واقعا حالشو نداشتم که ظرفها رو بشورم و آشپزخونه رو مرتب کنم و به مامان گفتم بذاریم برای عصری. بعدشم خوابیدم تا ساعت ۴. مامان آماده شد و ساعت ۵ رفت خونه ی دوستش که دعوتش کرده بود مولودی. یک ساعت بعدشم برگشت و منم نماز خوندم و آشپزخونه رو ردیف کردم. بعدشم مجله ی چلچراغی که خریده بودم خوندم کمی. بعد هم آنلاین شدم. مامان و بابا رفتن پیاده روی و همون موقع ها آقای ناصری اومد در خونه و سوغاتی هایی که از تبریز برام آورده بود بهم داد و هرچی گفتم صبر کنه براش شربت ببرم قبول نکرد و گفت توی راه کیک و آبمیوه می دادن گرفته و خورده. بعد هم خانومی از شمال زنگ زد و گفت اگه لواشکی و رب انار و ین جور چیزا می خواین بگین که گفتم مامان اینا نیستن. چند دقیقه بعد مامان اینا اومدن از نماز و بهشون زنگ زدن. منم پای کامپیوتر بودم و حدود ۹ رفتن خونه ی یکی از دوستاشون که برای شام دعوتشون کرده بودن. داداشی هم اومد و رفتش حمام. منم تلفن رو برداشتم و یک ساعتی حرف زدم!:دی بعدشم تی وی میدیدیم با داداشی. خواهری هم زنگ زد و گفت جشن شبکه سه با حضور عوامل سریال رستگاران رو ببینیم. بعدشم که مامان اومد و شامش رو نخورده بود که اینجا باهم بخوریم. چلو کباب بود با کلی خنده و شوخی خوردیم. بعدم بابا اومد.
الانم که اینجام.
فردا هم از ساعت ۱۰ تا ۱۲ ملاقات با والدین هستش و باید برم آموزشگاه.
احتمالا زود بخوابم خیلی خوابم میاد مثل اسب همش خمیازه می کشم!
فعلا
سلام دوست عزیز
اگه مایل باشی خوشحال میشم تبادل لینک کنیم