´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۳ مرداد

سلام 

امروز مثل هر روز صبح ساعت ۷ بیدار شدم و کمی با مامان اینا صحبت کردم و از خواهری یه خداحافظی تپل فرمودم و روانه ی کلاس شدم. آخه خواهری امروز رفت تهران خونه ی خانومی اینا که فردا با هم برن شمال عشق و صفاااااااااا... 

منم که تا ساعت ۱۱:۱۵ آموزشگاه بودم و بعدشم مثل فشنگ برگشتم خونه آخه خیلی کمبود خواب داشتم. 

کمی استراحت کردم تا مامان و بابا از خرید برگشتن. بعد از اینکه خواهری رو رسونده بودن ترمینال رفته بودن خرید. منم تا رسیدم خونه به خواهری زنگیدم و آمارشو گرفتم که نزدیک بوده یکی از وسایلشو توی ترمینال جا بذاره! 

خلاصه مامان ناهارو ردیف کردم و منم کمی دراز کشیدم. با پدیده هم حرف زدم. ناهار خورشت بادمجون و ماهیچه بود که خوردیم و من ظرف ها رو شستم و خوابیدم. عصری نماز خوندم و آماده شدم با داداشی تا یه مسیری رفتم و بعدش رفتم چهارباغ برای تعویض مانتو که از رنگای دیگه خوشم نیومد و همین رو دوباره ورداشتم!
بعدشم کلی گشتم واسه خودم و ذرت و هویج بستنی و چیپس و منزل! 

بلافاصله رفتم حمام چون دیگه از گرما هلاک بودم. بعدشم آنلاین شدم یه نیم ساعتی و بعدم رستگاران. 

الانم که اینجام... 

می رم لالا 

شب بخیر...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد