سلام
امروز صبح هم مثل هر روز رفتم آموزشگاه. دیگه فکر کنم تکراری بشه اگه بگم پسرا شیطونی می کردن و دخترا خوب بودن!
بعد هم کمی با آقای نویدی و خانوم عامری گپ زدیم و رفتم خونه. خیلی خسته بودم.
خواهری هم رفته بود پیش همکار سابقش و ظهر اومد. با اومدن داداشی نهار رو خوردیم. من حسابی خوابالو بودم! اما چون قرار شد فردا خواهری بره تهران٬ می خواستم حال بدم و ظرف ها رو من بشورم که خواهری خودش شست. منم خوابیدم تا ۴. بعد هم نماز خوندم و تا ۵.۵ موش مرده بازی در آوردم و دیگه آماده شدم که برم سر قرارم با عاطفه. ساعت شش رسیدم طبق قرار و عاطفه چند دقیقه بعد اومد. سوار اتوبوس شدیم و تا مقصد کلی گپ زدیم و به مردم خندیدیم! بعد هم دیگه مسیر چهارباغ تا انقلاب رو پیاده رفتیم تا عاطفه مثل تونیک من که دیشب دیده بود بخره آخه خیلی از لباس من خوشش اومد. بالاخره پیداش کردیم همون فروشگاه رو و رفت خرید. بعد هم ذرت برزیلی خوردیم مهمون من. بعد هم من یه روسری خریدم همینجوری کشکی!
بعدشم کللللللللللی گشتیم برای مانتو برای من که بالاخره پیدا کردیم و با اینکه الکی گرون بود (سی هزار تومن) خریدمش چون دیگه واقعا خسته شده بودم از گشتن دنبال مانتو!
بعد هم من یه هویج بستنی و عاطی یخ در بهشت پرتقال خوردیم مهمون عاطی. بعدشم ساعت ۹ بودکه رفتیم که برگردیم. توی ایستگاه اتوبوس ایستاده بودیم که جلوی چشممون یه پیکانی زرپ! زد به عقب یه پراید! پلیس و این حرفا!
بعدشم که دیگه برگشتیم تا خونه. تا رسیدم یه کم استراحت کردم و خریدامو نشون دادم. بعدشم اومدم اینجا تا رستگاران. الانم اومدم که بنویسم و برم
شب بخیر...