´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۹ مرداد

سلام 

امروز صبح دقیقا ساعت یک ربع ۱۰ بیدار شدم و کلی خوشحال بودم که تا این موقع خوابیدم!
بعدم هم صبحانه خوردم و دراز کشیدم تا خستگی خوابم در بره!:دی 

تا ظهر همینجوری بیکار تو خونه می چرخیدم و به همه کرم میریختم و خونه ی جوجه رو هم تمیز کردم. کمی هم آنلاین بودم و وبلاگ آپ کردم. ناهار ماکارونی بود که خواهری مشغول آماده کردنش بود و کلی از دست شلخته بازی های من حرص می خورد.  نگار زنگ زد و برای سه شنبه ی آینده که مهونی دوره ای دارن دعوتم کرد که من گفتم اگه زهره و پدیده بیان منم میام. بعدم زنگ زدم به زهره که بگم بگه نمیاد تا منم به همین بهونه بپیچونمش!

منتظر بودیم که داداشی بیاد برای ناهار تا باهم باشیم که ساعت دو زنگ زد و گفت دستش بند شده و مشتری داره و نمیتونه بیاد. منم سالاد درست کردم و ناهار رو خوردیم و من ظرفها رو شستم و کمی با خواهری گپ زدیم و خندیدیم و بعد هم خوابیدیم تا ۴. بعدش با هم آهنگ گوش می کردیم و حرف می زدیم. داداشی همون حدودا بود که اومد و رفت یه دوش گرفت و غذاشو خورد و دراز کشید تا برای مهمونی سرحال باشه. آخه نوبت مهمونی قرض الحسنه ی زهره خانوم بود. من که ماه قبل تهران خونه ی خانومی اینا بودم. خلاصه ساعت ۷ بود که آماده شدیم و رفتیم.  

تا ما رسیدیم خاله محبوبه و خانواده ی آقانعمت اومده بودن. بعد از ما هم دیگه کم کم همه اومدن و زهره خانوم با بستنی و بیسکوئیت و چای پذیرایی کرد. بعد هم که همه اومدن قرعه کشی کردن و به اسم امید پسر زری خانوم در اومد که تازه امشب من همسرش رو دیدم. اه اه اه انقده بدم میاد بی سر و صدا میرن یکی رو میگیرن و بعد یهو میان میگن این زنمونه یا این شوهرمونه! برای همینم من اصلا محل نذاشتم و فقط یه سلام کردیم و همین! تبریک و اینا هم نگفتم! برعکس من عاطفه کلی خوشحال شد که به اسمشون در اومده! ایش! (پلید شدم)! 

بعد هم شام که چلو کباب بود خوردیم به اضافه ی سالاد و دوغ و نوشابه و اینجور مسائل! من و عاطفه هم که از همون اول دیگه همش با هم بودیم. کلی حرف زدیم و خندیدیم. باز هم از کشتارهاش توی آزمایشگاه تعریف می کرد و منم چندشم میشد و دعواش می کردم (آخه جنین شناسی می خونه). 

ساعت ۱۰.۵ هم بلند شدیم و خداحافظی کردیم. البته بعد از شام هم کیک خامه ای آوردن و چای. با خاله محبوبه اینا همزمان خداحافظی کردیم و قرار گذاشتیم بریم کوه صفه و رفتیم و خیلی شلوغ بود و جای پارک پیدا نکردیم و از همونجا خداحافظی کردیم و اومدیم خونه. سر راه هم کمی میوه خریدیم. تا رسیدیم من زنگ زدم خونه ی خاله و اون اکانت دانشگاهی که عاطفه می خواست بهش دادم. الانم آنلاینه و داریم چت می کنیم.  

کم کم میرم لالا 

شب بخیر 

(توتو برگشت):-*

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد