سلام
امروز صبح ساعت ۷ بیدار شدم و آماده شدم تا برم سر کلاس. دیشب با زهره در مورد نحوه ی اداره ی کلاس مشورت کردم و راهنماییم می کرد.
ساعت ۷:۴۵ از خونه رفتم بیرون و دو دقیقه ی بعد توی آموزشگاه بودم!:دی
چند تا از شاگردام اومده بودن که رفتن سر کلاس. امروز با اون خانومی که سطح بعدی من رو تدریس می کنه آشنا شدم و از اون هم در مورد چگونگی ندریس کتاب کلی سوال پرسیدم و البته بهش گفتم من چون تجربه ی تدریس به این گروه سنی رو ندارم اینهمه سوال برام پیش میاد!
ایشون هم با روی باز تمام سوالهای منو جواب داد و هر نوع راهنمایی که به ذهنش می رسید بهم گفت تا ساعت ۸ شد و رفتیم سر کلاس.
مثل دیروز پسرا شر و شیطون مخصوصا دوتاشون و کنترلشون خیلی سخت تر از دخترا بود. البته خب چون بچه هستن بهشون حق میدم چون به هر حال شیطنت توی ذاتشونه. هیچی خلاصه تا ساعت ۹:۳۰ باهاشون مشغول بودم و فکر کنم تا حرف (دی) رو باهاشون کار کرم. اما دخترا به حرف (ایی) هم رسیدن و توجهشون نسبت به پسرا خیلی بهتره. امروز که دو تا از پسرا (علی و امیرحسین) سر یه شوخی بی مزه ی امیرحسین که قبلا هم بهش تذکر داده بودم رفتن که دست به یقه بشن و من خودمو رسوندم و جداشون کردم! ای خدااااااااااااااا به دادم برس!
دیگه ساعت ۹:۴۵ هم دخترا اومدن و کلاس رو شروع کردیم و بازم بین کلاس از این خانوم عامری زاده سوال پرسیدم و بعدم رفتیم سر کلاس هامون. یه دختر خیلی خیلی ناز دارم توی کلاسم اسمش پریساست. خیلی بچه ی خانومیه. اگه یه پسر داشتم پریسای ۱۰ ساله رو براش می گرفتم! درست مثل وحید توی کلاس پسرام که خیلی پسر آقایی هستش و امروز فهمیدم پدرش معلمه. خلاصه تا ساعت ۱۱:۱۵ هم با دخترا بودیم و بعد تکلیف بهشون دادم و فرستادمشون خونه. آقای نجار زاده هم (که روز اول که رفتم آموزشگاه فقط ایشون بود و فرم ها رو بهم داد پر کنم و زندگینامه ی من براش خیلی جالب بود) خیلی اصرار می کرد که برم چایی و بیسکویت بخورم که وقتی دید مصرانه می گم نه و تعارف نمیکنم پرسید اهل چای نیستین که من گفتم نه که دیگه هر دفعه منو میبینه بهم چای تعارف نکنه!
بعد از ایشون و خانوم عامری زاده خداحافظی کردم و رفتم خونه. سریع یه لیوان شربت خوردم و پول برداشتم تا برم کتاب روش تدریس همین کتاب رو بخرم که تا ساعت ۲ هرچی کتاب فروشی بود زیرو رو کردم نبود.
بعد هم دست از پا دراز تر به حالت گرمازده و روانی برگشتم خونه و تا تونستم آب یخ و شربت خوردم! بعد هم هرکاری کردم نتونستم ناهار (که مرغ کنتاکی بود) بخورم و رفتم دراز کشیدم.
ساعت ۵:۲۰ هم از خواب بسیار آشفته و مزخرفی که میدیدم بیدار شدم و الانم می خوام برم دوش بگیرم چون خیلی گرممه.
فعلا همینا...
بعد از دوش گرفتنم یکی دوتا بشکه نسکافه خوردم تا بلکه چشم و چارم واز بشه!
بعدشم که دیگه طبق معمول پای کامپیوتر بودم. خیلی دارم زور می زنم ماهینامه رو آپ کنم نمیدونم چرا عصای خرس خورده!
الانم مامان داره دعوام میکنه که چرا انقده پای کامی میشینم. خب حق داره! می گه از صبح تا ظهر که سرکاری٬ ظهر تا عصر خوابی٬ عصر تا شب هم پای کامی. ما اصلا داره صدای تو یادمون میره! طفلی راس میگه. الانم به خودم قول دادم دیگه تا فردا عصری نیام پای کامی. البته حیفه که الان مجبورم تقدیر شادمهر رو استپ کنم...
پیدات کنم حتا اگه پروازمو پر پر کنی
محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی...
باید تو را پیدا کنم
شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی
تقدیر بی تقصیر نیست...
عجب چیزی خونده هااااااااا...
خب ما هم میریم نماز و رستگاران و انبه و شام و لالا.
هرچیز دیگه هم بشه نمیام بگم !
نمیام نمیام نمیام!
قربون مامانمم میرم
مخلصشم هستم دربست!
زت ملت زیات!
اااا؟؟؟
تو هم به سیستمت می گی کامی؟
اوهوم!!!:دی