سلام
امروز صبح ساعت ۷:۵ بیدار شدم و سعی کردم قیلفه مو سرحال و شاداب کنم و خواب رو از سرم بپرونم تا برای کلاس آماده باشم.
ساعت یک ربع به ۸از خونه زدم بیرون و رسیدم جلوی در آموزشگاه که دیدم شاگردا اومدن اما هنوز در آموزشگاه رو باز نکردن. نزدیک ساعت ۸ بود که مسئولش اومد و در رو باز کرد. یه دختر جوان دیگه هم که اونم مدرس بود همراهمون اومد داخل اما چون خیلی خودشو می گرفت منم بهش محل نذاشتم!
کلاس ها و شاگردا تقسیم شدن. برای من اولین باری بود که با گروه سنی پایین تدریس می گرفتم و خیلی استرس داشتم چون زیاد به رفتارشون وارد نبودم مخصوصا پسر بچه ها که کنترل کردنشون زیاد کار ساده ای نیست!
خلاصه کلاسم با شش تا پسر حدود 10-11 ساله شروع شد و همشون بچه های خوبی بودن به جز یکی که مدام می خواست شیطنت بکنه و تیکه بندازه که چند باری نوکش رو چیدم و حدس میزنم که در آینده باهاش مشکل داشته باشم!
تا ساعت 9.5 مشغول بودیم و باهاشون آشنا شدم. یکیشون اسمش وحید بود و فوق العاده پسر مودب و نازی بود که خیلی ازش خوشم اومد. بعد هم کلی باهم آهنگ گوش کردیم و لغت تکرار کردیم و تکلیفشون رو براشون توضیح دادم و خداحافظی کردیم.
یک ربع بعد همون گروه سنی با همون کتاب و سطح سواد و سن اما دخترها بودن که از ساعت یک ربع به 10 شروع شد تا یازده و ربع.
کلاس دخترا خییییییییییییییییلی بهتر از پسرا بود و تونستیم کلی باهم تمرین کنیم و حروف (ای - بی ) رو هم کار کردم باهاشون در حالی که پسرا فقط (ای).
با دخترا بازی هم کردم و سعی کردم سرگرمشون کنم.
ساعت یازده و ربع هم ازشون خداحافظی کردم و اومدم که بیام خونه که آقای مسئول کلاسها می خواست برام چای و شیرینی بیاره که تشکر کردم و ترجیح دادم بیام خونه یه چیزی بخورم. از بس هم که نزدیکه محل کارم کلی ذوق دارم که بدوئم بیام خونه!:دی
تا رسیدم یه لیوان شربت با کیک صبحانه خوردم و برای مامان و بابا تعریف کردم چه خبرا بوده.
بعد هم بابا ریحون خریده بود که پاک کردم و یه کمی دراز کشیدم. سرم اندکی درد می کنه. مدتهای زیادی بود که صبح زود بیدار نشده بودم. شرکت هم که خونه ی خاله بود و عشق و صفا!
حالا شاید بعد از تابستون باز برم شرکت.
خواهری هم برای کار رفته بود بیرون که تازه اومده.
فعلا همینا...
ناهار کتلت بود که وقتی داداشی اومد دور هم خوردیم و من ظرفها رو شستم و دراز کشیدم اما بازم نتونستم بخوابم.
عصری هم بیشتر پای کامپیوتر بودم و کمی هم کتاب خوندم اما تمرکز نداشتم. با پدیده هم حرف زدم و گفتم بره مرکز زبان آموزی و پیگیر کارم بشه چون خودم هرروز باید برم سر کلاس.
رستگاران رو هم دیدیم و خواهری شام عدس پلوی خوشمزه ای درست کرد که خوردیم.
بعد هم ساعت ۱۱:۴۵ زهره زنگ زد و نیم ساعتی هم با اون حرف زدم.
الانم دیگه می رم لالا
شب بخیر