´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۶ مرداد - اولین روز کلاس

سلام 

امروز صبح ساعت ۷:۵ بیدار شدم و سعی کردم قیلفه مو سرحال و شاداب کنم و خواب رو از سرم بپرونم تا برای کلاس آماده باشم. 

ساعت یک ربع به ۸از خونه زدم بیرون و رسیدم جلوی در آموزشگاه که دیدم شاگردا اومدن اما هنوز در آموزشگاه رو باز نکردن. نزدیک ساعت ۸ بود که مسئولش اومد و در رو باز کرد. یه دختر جوان دیگه هم که اونم مدرس بود همراهمون اومد داخل اما چون خیلی خودشو می گرفت منم بهش محل نذاشتم!

کلاس ها و شاگردا تقسیم شدن. برای من اولین باری بود که با گروه سنی پایین تدریس می گرفتم و خیلی استرس داشتم چون زیاد به رفتارشون وارد نبودم مخصوصا پسر بچه ها که کنترل کردنشون زیاد کار ساده ای نیست! 

خلاصه کلاسم با شش تا پسر حدود 10-11 ساله شروع شد و همشون بچه های خوبی بودن به جز یکی که مدام می خواست شیطنت بکنه و تیکه بندازه که چند باری نوکش رو چیدم و حدس میزنم که در آینده باهاش مشکل داشته باشم! 

تا ساعت 9.5 مشغول بودیم و باهاشون آشنا شدم. یکیشون اسمش وحید بود و فوق العاده پسر مودب و نازی بود که خیلی ازش خوشم اومد. بعد هم کلی باهم آهنگ گوش کردیم و لغت تکرار کردیم و تکلیفشون رو براشون توضیح دادم و خداحافظی کردیم. 

یک ربع بعد همون گروه سنی با همون کتاب و سطح سواد و سن اما دخترها بودن که از ساعت یک ربع به 10 شروع شد تا یازده و ربع.   

کلاس دخترا خییییییییییییییییلی بهتر از پسرا بود و تونستیم کلی باهم تمرین کنیم و حروف (ای - بی ) رو هم کار کردم باهاشون در حالی که پسرا فقط (ای). 

با دخترا بازی هم کردم و سعی کردم سرگرمشون کنم. 

ساعت یازده و ربع هم ازشون خداحافظی کردم و اومدم که بیام خونه که آقای مسئول کلاسها می خواست برام چای و شیرینی بیاره که تشکر کردم و ترجیح دادم بیام خونه یه چیزی بخورم. از بس هم که نزدیکه محل کارم کلی ذوق دارم که بدوئم بیام خونه!:دی 

تا رسیدم یه لیوان شربت با کیک صبحانه خوردم و برای مامان و بابا تعریف کردم چه خبرا بوده. 

بعد هم بابا ریحون خریده بود که پاک کردم و یه کمی دراز کشیدم. سرم اندکی درد می کنه. مدتهای زیادی بود که صبح زود بیدار نشده بودم. شرکت هم که خونه ی خاله بود و عشق و صفا!
حالا شاید بعد از تابستون باز برم شرکت. 

خواهری هم برای کار رفته بود بیرون که تازه اومده. 

فعلا همینا...

ناهار کتلت بود که وقتی داداشی اومد دور هم خوردیم و من ظرفها رو شستم و دراز کشیدم اما بازم نتونستم بخوابم. 

عصری هم بیشتر پای کامپیوتر بودم و کمی هم کتاب خوندم اما تمرکز نداشتم. با پدیده هم حرف زدم و  گفتم بره مرکز زبان آموزی و پیگیر کارم بشه چون خودم هرروز باید برم سر کلاس. 

رستگاران رو هم دیدیم و خواهری شام عدس پلوی خوشمزه ای درست کرد که خوردیم. 

بعد هم ساعت ۱۱:۴۵ زهره زنگ زد و نیم ساعتی هم با اون حرف زدم. 

الانم دیگه می رم لالا 

شب بخیر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد