سلام
امروز صبح ساعت ۱۰ بیدار شدم و توی رختخواب بودم هنوز که اون خانومی که هم فامیلی من بود و توی تاکسی باهاش آشنا شدم بهم زنگ زد. یکی از آشناهاشون یه موسسه ی فرهنگی و هنری داره که زبان هم تدریس می کنن و از من برای همکاری دعوت کرد. البته درست شب عقد فهیمه که ما توی باغ و وسط مجلس بودیم بهم زنگ زد که من گفتم فعلا مشهدم و اومدم اصفهان میام سر می زنم. دیگه امروز زنگ زد و گفت برم. خوشبختانه این آموزشگاه درست سر کوچه ی ماست و من از بس که محلهایی کاریم دور بوده به خونه٬ واقعا خوش خوشانم میشه اگه برم اینجا. البته اگه بپسندم!
خلاصه ساعت ۱۱ بود که رفتم و آموزشگاه رو پیدا کردم و وارد شدم و آقایی بود جوان که مشغول صحبت با تلفن بود و منو با اشاره ی دست دعوت به نشستن کرد. بعد از حدود ۱۰ دقیقه که رضایت داد٬ من خودمو معرفی کردم و خیلی سریع شناخت و احوالپرسی گرمی کرد و از سوابق کاریم پرسید و بعد هم یه فرم داد پر کردم و بعد از نیم ساعت صحبت های مختلف٬ خداحافظی کردم و رفتم. هنوز زیاد دور نشده بودم که زنگ زد به موبایلم و گفت اگه ممکنه بیاین سوابقتون رو بنویسید. منم همراه بابا که سرکوچه دیده بودمش رفتم و بابا رفت بانک و منم مجددا رفتم آموزشگاه و سوابق کاریم رو به صورت مکتوب نوشتم و رفتم بانک سر کوچه که بابا اونجا بود. یه کمی با بابا صحبت کردم و چون بابا چندجای دیگه هم کار داشت من برگشتم خونه. هوا خیلی گرم بود. قرار بود تا شب یا فردا صبح بهم خبر بدن که چه سطحی رو تدریس کنم.
داداشی که اومد ناهار سبزی پلو با ماهی قزل خوردیم و من میز رو جمع کردم و خواهری هم ظرف ها رو شست و رفتیم دراز کشیدیم.
کار منم که این روزها شده تقدیر...
وقتی بیدار شدم دیدم همزادم (همون خانوم هم فامیل-هم رشته و همسایه) زنگ زده رو موبایلم که خواب بودم و بهش زنگ زدم جواب نداد.
پای کامپیوتر بودم که ساعت ۶.۵ زنگ زد و گفت الان بزنگ آموزشگاه مسئول بخش زبان آموزی هست و باهاش حرف بزن که هرچی زنگ زدم کسی جواب نداد.
دیگه تا شب گاهی پای کامپیوتر بودم. به پدیده زنگ زدم که بیرون بود و گفت اومد میزنگه. به نگار هم زنگ زدم و یه نیم ساعتی حرف زدم. بعد مرضیه اومد پشت خط که نزدیک یکساعت هم با اون صحبت کردم و بعد هم پدیده اومد پشت خط مرضیه!! یک ساعتی هم با اون حرف زدم و دیگه وقتی مامان و بابا اومدن از نماز منم حیا کردم و تلفن رو قطع کردم!
بعد هم با خانومی و سمیرا و مینا و یکی دوتا دیگه از دوستام چت کردم تا رستگاران. با اینکه زیاد حوصله ی فیلم دیدن ندارم اما چون اینو دنبال می کنم رفتم چند تا انبه شستم برای خودم و خواهری و مامان و بابا. بعد از فیلم هم می خواستم وبلاگم رو آپ کنم که دوزار حال و حوصله برام نمونده بود. برای همین حدود ساعت ۱۲ خوابیدم.