´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۳ مرداد - دلم می خواد به اصفهان برگردم...

سلام 

امروز صبح ساعت ۹ بیدار شدیم و دیدیم که مامان اینا میگن بریم! منم موافق بودم چون قرار بود برم که به این آموزشگاه سر بزنم که نزدیک خونمون بود و ازم دعوت به کار کرده بودن. و این مشروط بر این بود که من به استراحت کاملم برسم تا اخلاقم سگ نباشه! 

خلاصه وسایل رو جمع و جور کردیم و زنگ زدیم آژانس و منتظر سهیل شدیم که چمدون که عقب ماشین مونده بود بیاره و بعد از خداحافظی از بچه ها راه افتادیم به سمت ترمینال.
راننده ی آژانس تا خود ترمینال با بابا حرف زد و از خودش گفت و اینکه مامانش غلام رضا کردتش و از این حرفا.  

بلافاصله سوار اتوبوس سیرو سفر ساعت ۱۲.۵ شدیم. اتوبوس نصفش خالی بود و ما هم دیگه حالی به حولی!
اول من و خواهری کنار هم بودیم و بابا و مامان هم کنار هم اما بعد هرکس روی یک جفت صندلی خوابید به جز من که موزیک گوش می کردم و یاد خاطره ها... 

مارال نگه داشت و رفتیم سیب  زمینی سرخ کرده و همبرگر سفارش دادیم برای ناهار و خوردیم. بعد هم با خواهری دوتا عکس گرفتیم و سوار شدیم و راه افتاد اتوبوس.  

ساعت ۶.۵ هم رسیدیم اصفهان. 

داداشی اومد دنبالمون و برگشتیم خونه بعد از دوهفته! دلم برای اتاقم و جوجم یه ریزه شده بود. دیگه همگی دراز کشیدیم و استراحت کردیم. نادر هم پیام داد و خبر رسید گرفت و گفت خودش و عمو فردا میرن باغ به مدت یک هفته.  

بعد هم کلی تلفنی حرف زدیم و بعد من اومدم یه سر به وبلاگ های دوستام زدم و بعد هم رستگاران دیدیم و خوابیدیم. 

با تشکر فراوان از آرش عزیز که توی این یک هفته قبول زحمت کرد و برام آپ خالی میزد تا من روزهای تقویم روزشمارم رو از دست ندم و امروز موفق شدم خاطرات سفر رو هم در تاریخ های خودشون بنویسم. 

آرش جان یه عالمه مرسی!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد