´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲ مرداد - بازگشت به تهران

 سلام

ساعت 5 هم مامان اینا بیدار شدن. ما هم شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل و دیگه ساعت پنج و نیم نادر بیدار شد ماشین رو آماده کرد و وسایل رو با کمک بابا گذاشت توی ماشین و بعد از خداحافظی از خانواده ی عمو رفتیم سوار شدیم به سمت راه آهن.

وقتی رسیدیم نادر به بابا کمک کرد و چودان ها و سایر وسایل رو از ماشین گذاشتیم بیرون و در آخرین لحظات نزدیک بود ساک بچه ها جا بمونه که نادر با زدن چند تا بوق توجهمون رو جلب کرد و من برگشتم برداشتم و رفتیم وارد راه آهن شدیم.
بعد از چک کردن بلیت ها رفتیم سوار قطارمون شدیم که مثل دفعه ی قبل تندرو بود.  

خانومی و خواهری و مامان و بابا کنار هم بودن و طبق معمول اینجانب سرراهی و اضافی بودم که کنار یه زن و شوهر میانسال بودم و رو به روم هم یه آقا پسر جوان سیخ تو پریز بود که مثل خودم از اول تا آخر راه هندزفری تو گوشش بود. دیگه گاهی با این خانومه و شوهرش حرف میزدم گاهی که دلم برای دوقلوها تنگ میشد می رفتم به اونطرفی ها سر میزدم یکی دوبار هم توی خواب من و این آقای فشن پاهای همدیگه رو لگد می کردیم و بعد به روی خودمون نمی آوردیم! صبحانه هم مثل راه رفتنمون بود کره و پنیر و مربا و چای شیرین و نون. ناهارم که خوشبختانه با یک درجه ارتقا٬ از این چیکن های آماده ی چی کا بود که داغ کرده بودن و در بسته های یک نفره ساعت ۱۲ دادن که خوردیم به همراه نوشابه و ژله و ماست و نون.  

باز هم تهویه مشکل داشت و خیلی گرممون بود. حدود ساعت ۲ رسیدیم تهران و شوهر خواهر گرامی اومد دنبالمون و رفتیم خونه. بلافاصله همگی خوابیدیم و یه استراحت تپلی داشتیم.  

عصری هم چیزایی که سهیل از مصر آورده بود به اضافه ی عکس ها و فیلم هاش رو دیدیم و لذت بردیم.  

شب سهیل از بیرون شام چلوکباب و چلو جوجه خرید و دور هم خوردیم. بعد هم کمی تلویزیون دیدیم و حدود ۱۲ بود خوابیدیم با یک دنیا خستگی و دلتنگی و خاطره...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد