´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۷ تیر - حاجی خوری و مینا!

سلام 

امروز صبح حدود ساعت ۱۰ با صدای تلفن بیدار شدم. دایی سهیل بود و برای کاری که قبلا برای من پیشنهاد داده بود زنگ زده بود. 

یه دفتر بازرگانی لوازم خونگی نیاز به مترجم داشت و شماره ی طرف رو داد و گفت حتما زنگ بزنه. من هم زنگ زدم و کمی درمورد کار و شرایطش صحبت کردیم. بعدش به مامان زنگ زدم و ازش نظرشو خواستم که مخالفت کرد به علت راه دور. مثل خواستگارای راه دور!!:دی 

خلاصه دیدیم حیفه این کار اینجوری بی صاحاب بمونه!!! زنگ زدم به یکی از دوستان بسیار نازنینم که دوترم دانشگاه اصفهان با ما همکلاس بود و بعد تهران قبول شد و رفت تهران. خاطرات زیادی باهم داشتیم و البته یکی دوسالی میشد زیاد باهم در ارتباط نبودیم و هرکدوم مشغول مشغولیات خودمون بودیم. دیگه زنگ زدم بهش و وقتی فهمید تهرانم کلی ذوق کرد و منم از شنیدن صداش خیلی خوشحال شدم و کلی یاد قدیما کردیم. بعد هم راجع به کار بهش گفتم و گفتم که بهتره تا قبل از ساعت ۱ خودشو برسونه و بعد هم قرار شد خبرشو بهم بده. دیگه سرمون با بچه ها گرم بود. مینا هم حدود ساعت ۲ زنگ زد خونه ی خانومی اینا از محل کارش و یه نیم ساعتی گفتیم و خندیدیم و ظاهرا هم اون کار رو پسندیده بود و هم کار اونو!:دی 

بعدشم قرار شد که یه جوری همو ببینیم تا من تهرانم و گفت که خبر میده چیکار کنیم. خانومی هم مشغول درست کردن غذا بود که من از بین چند گزینه ای که داده بود خورش کرفس رو انتخاب کرده بودم! متاسفانه سی دی نودسییاسی رو هم دیدم و کلی حرص خوردم.

حدود ساعت سه بود که خوردیم با کلی خنده و شوخی و بچه ها هم پشت در آشپزخونه (یک عدد پشتی) ایستاده بودن و بازی میکردن. 

بعد از ناهار ظرفها رو شستم و آشپزخونه رو جمع و جور کردم. شوهر خواهر هم اومد و یه کمی خوابید و منم دراز کشیدم و به اون سی دی و کلاه گشادی که سر ملت رفته بود فکر میکردم و اعصابم خورد میشد. 

بعدش همگی بیدار شدن و لباس بچه ها رو پوشوندیم و خودمون هم آماده شدیم تقریبا ساعت ۷ بود که از خونه رفتیم بیرون به سمت خونه ی دوست خانومی که از مکه اومده بود و رفتیم دیدنش. اول شوهر خواهر از بازار کامپیوتر خرید کرد و بعد هو رفتیم مهمونی. قرار نبود شام باشه اما دوست خانومی که یه خانوم خیلی باحال و خوش برخورد بود به اتفاق شوهر و دخترش پذیرامون شدن و با بستنی و میوه و شکلات و بعد هم شام ازمون پذیرایی کردن. بچه ها هم تا تونستن شیطونی و دلبری کردن. 

ساعت ۱۱:۴۵ هم راه افتادیم به سمت خونه. برای بچه ها سوغاتی یه پیانوی کوچولو برای ستاره و یه تفنگ بامزه برای سجاد گذاشته بود. برای خانومی و همسرش هم سجاده و کیف و پاپوش فانتزی خوشگل. پدیده هم زنگ زد و گفت اسمم رو نوشته و فردا اولین جلسه هستش.

رستگاران رو هم همونجا دیدیم. ساعت ۱۲:۵ هم رسیدیم خونه. یه کمی با بچه ها سرگرم بودیم و بعد هم خوابیدیم. 

خوش گذشت!

نظرات 3 + ارسال نظر
محسن دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:36 ب.ظ

سلام

محسن دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 03:04 ب.ظ

سلام

من اون وبلاگم رو خذف کردم.

خودت سر فرصت تو بلاگ اسکای برام یه وب خوشگل با سلیقه ی خودت بزن و خبرم کن. پست اولش هم با خودت!٬
باید یادم بدیاا

قایق آبی دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 03:11 ب.ظ http://www.blueboat.blogsky.com

افتادن در گل و لای ننگ نیست، ننگ در این است که آنجا بمانی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد