سلام
امروز صبح ساعت ۷ بیدار شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم برای سفر به تهران!
دیروز برای ساعت ۹ صبح بلیت رزرو کردیم. مامان هم بیدار شد و شروع کرد به درست کردن کتلت برای ناهارم. منم تا تونستم لفتش دادم تا حاضر بشم!!:دی البته دست خودم نبود دیگه به تاخیر عادت کردم!
خلاصه ساعت ۸.۳۰ راه افتادیم به سمت ترمینال و خواهری و داداشی رو توی خواب بوسیدم و از خونه رفتم بیرون. مامان مجددا توی راه تماس گرفت با ترمینال و تاکید کرد که داریم میایم. ساعت ده دقیقه به ۹ رسیدیم انگاری! یه کمی با مامان و بابا نشستیم توی محوطه و بعد جای منو دیدن و دیگه من بهشون گفتن که برن تا الکی معطل نشن. آخه معمولا اتوبوس ها نیم ساعتی تاخیر دارن. من هم کنار یه خانوم مهربون بودم!
اتوبوس ساعت ۹:۱۰ دقیقه راه افتاد و من تلفنی به بابا خبر دادم. جای من عالی بود. برای اولین بار بود که انقدر اتوبوس رو دوست داشتم و پایه بودم راه سفر دوبرابر بشه! والا!:دی
فیلم چارچنگولی رو بعد از خروج از اصفهان گذاشت و مشغول تماشا شدم چون ندیده بودمش! بد نبود باحال بود! ساندویچ نون و پنیر سبزی سفره ی عقد دیروز که برای خودم و خانومی اینا برداشته بودم یکیشو خوردم به عنوان صبحانه البته اندازه ی یه ناهار سیرم کرد!
بعد یه چند ساعتی گذشت تا رسیدیم قم برای دستشویی و ناهار و این برنامه ها! منم با مامان و خانومی تلفنی صحبت کردم. بعد هم گشتی توی فروشگاه اسباب بازی و سفال و این چیزا زدم و یه بسته سوهان هم برای خانومی اینا گرفتم. جای تمیز و خوبی بود.
بعد از حدود نیم ساعت سوار شدیم و راه افتادیم. ساعت حدود دو بود که احساس گرسنگی باعث شد کتلت ها رو لقمه بگیرم و بخورم. البته زیاد بود و خالی خالی خوردم!
حدود ساعت ۳.۵ رسیدیم تهران. انقدر راحت بودم که حتی یه ذره هم احساس خستگی نمیکردم. آقای ناصری هم توی راه تماس گرفت و گفت یه کار ترجمه اومده و فکس میکنه برای شوهر خواهر که نکرد و گفت اگه لازم شد ایمیل می کنه که تا این لحظه نکرده.
یک ربع به چهار بود که از اتوبوس پیاده شدم و شوهر خواهر گرامی رو دیدم که مثل همیشه منتظر و به موقع اونجا بود. بعد از احوالپرسی به سمت خونه راه افتادیم و طبق معمول کلی سر به سر هم گذاشتیم و خندیدیم تا رسیدیم خونه. من با دیدن بچه ها اصلا یادم رفت به خانومی سلام کنم و پریدم جوجه ها رو بغل کردم که دلم براشون یه ذره شده بود. خانومی هم یه عالمه سر به سرم میذاشت و می خندیدیم.
یکی دوساعتی با جوجه ها مشغول بودم و این زن و شوهر تا تونستن درباره ی عقد دیروز از زیر زبون من حرف کشیدن و منم که مظلوم و طفلکی بودم مجبور شدم همه چیزو اعتراف کنم!:دی
مامان جان حلالم کن!:دی :دی :دی
یه نیم ساعتی هم دراز کشیدم و ساعت ۸ آماده شدیم رفتیم خونه ی دخترعمه ی سهیل. یک عدد زن و شوهر جوان خوش برخود و با فرهنگ و بسیار جوشی و دوست داشتنی. بار اولی بود که میدیدمشون و خیلی خوشحال شدم از آشناییشون. شام هم پلو مرغ بسیار عالی بود که دور هم خوردیم. تا ساعت ۱۲.۵ اونجا بودیم و کلی مباحثه هم کردیم و خندیدیم. نزدیک اومدن و موقع خداحافظی هم سجاد یه لیتر شیر روی فرشهای کرم رنگشون بالا آورد!:))
رسیدیم خونه و تا ساعت ۲ مشغول بودیم و بعد هم رفتم لالا. البته ستاره خیلی گریه می کرد و تا حدود ساعت ۲ بیدار بودم و بعد خوابم برد.
شب خوش