´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۰خرداد

سلام 

امروز صبح ساعت ۷.۵ بیدار شدم و دیدم پیام دیروزم به مدیر شرکت نرسیده که گفتم صبح میام و ماشین بیاد دنبالم. ساعت ۸.۵ دوباره زنگولیدم و خود آقای ناصری اومد در خونه دنبالم. 

یه عالمه ترجمه باید پاکنویس می کردم که تا ظهر فقط دوصفحه ش پاکنویس شد.  

خانومی زنگ زد و گفت دوتا عکس از ستاره برام ایمیل کرده. 

دیدم 

ترکیدم 

و ترکوندم 

کل شرکت را!
باشد که این فسقلی بیاموزد که دلبری هم حدی دارد!

ساعت ۲ می خواستم برم دانشگاه که یکی از بچه های خوابگاه دخترونه که نزدیک محل کارمه اومد و کلی التماس دعا که متنشو که توی ورد بود براش ادیت کنم. هرچی گفتم بابا باید برم دانشگاه گفت نه! 


خلاصه تا ساعت ۳ کارشو انجام دادم. 

بعدم رفتم دانشگاه. کارم طول کشید و تا ساعت ۶ اونجا بودم. ۶.۵ رسیدم خونه و نماز خوندم. کمی بعد خواهری اومد که برای کارهای شرکتش رفته بود بیرون. 

ساعت ۸ به پدیده زنگ زدم چون وقتی رسیدم خونه دیدم شمارش افتاده رو تلفن. تا ساعت ۹.۱۰ حرف می زدیم!:دی 

اگه جور بشه قراره سه شنبه شب با بچه ها و خواهری بریم شهر بازی. 

 رفتم یه دوش کوچولو گرفتم تا سر حال بشم.

الانم که اینجام 

از اینجا هم مستقیم میرم سراغ پاکنویس ها که فردا تحویل بدم و یه پول تپل بگیرم ایشالا!:دی 

من رفتم سراغ درس و مخشم!! 

 

شب همه بخیر 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد